به گزارش
جهانبین نیوز؛ همزمان با فرارسیدن سالروز شهادت سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی کوی و برزن پوشیده شده از تصاویر و پوسترهای این شهید عزیز، مردم از دردی میگویند که در این یک سال در نبود سردارشان کشیدند.
یک سال گذشت اما حال و هوای مردم نشان از سرد شدن داغ سردار نمیدهد، آنچه که حاج قاسم را نهتنها عزیز دل همه مردم ایران بلکه مردم آزاد جهان کرد، اخلاصش در عمل و مبارزهاش در راه خدا بود، اکنون این محبت همچون خونی در رگهای انسانیت جاری شده است.
حالا شنیدن هر خاطره، هر تصویر جدید و هر ندانستهای از این شهید راه حق برای شیفتگان ایشان جذابیت دیگری دارد.
نمونهاش خاطره خواندنی "رضا کمالی دهکردی"، عکاس و خبرنگار چهارمحالی پایگاه خبری "
جهانبین نیوز؛" از دیدار با سردار سلیمانی در ماجرای سیل سال 98 استان خوزستان است.
خودش میگوید:" میخواهد از بزرگترین افتخاری که خداوند در طول دوران خدمتم نصیبم کرد، بگویم".
آنچه در ادامه میخوانید ماجرای ملاقات این عکاس با سردار دلها است:
داستان از سیل سال 98 و درگیری بسیاری از استانهای کشور ازجمله چهارمحال و بختیاری و خوزستان با این سیل شروع شد.
با وجود همه اتفاقات غمانگیزی که در این سیل افتاد نهتنها برای من که برای بسیاری از افراد دیگر، بهترین و شیرینترین اتفاق زندگیشان در همین زمان رخ داد.
در آن زمان همه مردم، بسیجیها و سپاه دست به دست هم داده بودند که کمکی برای رفع مشکلات مردم داشته باشند و بتوانند خنده کوچکی بر لب مردم خوزستان بیاورند.
زمانی که قرار بر این شد من بهعنوان عکاس و خبرنگار عازم خوزستان شوم به سبب اینکه اولین ماموریت کاری خود را در بیرون از استان تجربه میکردم هیجان و استرس خاصی داشتم و نمیدانستم در خوزستان با چه اتفاقاتی مواجه میشوم و آیا میتوانم کارم را به خوبی انجام دهم یا نه.
با وجود همه نگرانیها سفرمان را آغاز کردیم، در این سفر با بر و بچههای سپاه همراه بودیم و در روزهای اول با فرمانده سپاه استان در شوشتر، منطقه شعیبیه که 23 روستا آن دچار سیل شده و 13 روستا کاملا زیر آب بودند بازدیدهایی صورت گرفت.
در نخستین روزها به سبب تجمع آب با قایق جابجا میشدیم، در آن زمان وضعیت مردم به دلیل از دست دادن خانه و یا از دست دادن عزیزانشان بسیار ناراحتکننده بود، متاسفانه ناراحتی و غم مردم به حدی بود که من با خودم تصور میکردم این مردم هیچگاه شاد نخواهند شد.
ده روزی بود که از اقامت ما در خوزستان میگذشت و به دلیل کاهش سطح آب شرایط تا حدودی بهبود یافته بود، در یکی از روزها زمانی که ما درحال آماده شدن برای حضور در شعیبیه بودیم یکی از اعضای تیم به ما اطلاع داد که برنامه امروز کمی متفاوت است، بنابراین آماده و راهی شدیم، مقصد محوطه وسیع و محصور در یک حصار بود، که بعد از رسیدن در محل مستقر و منتظر اتفاقی بودیم که قرار بود بی افتد، من که کنجکاویم گل کرده بود از یکی از دست اندرکاران آنجا سوال کردم برنامه چیست و پاسخ این بود که قرار است میزبان مهمان عزیزی باشیم.
من در خیال خودم گمان کردم شاید مهمانی از تهران یا حتی استان خودمان وارد خوزستان میشود، همین طور در تصوراتم بودم که با صدای هلی کوپتر به خودم آمدم و دیدم که مردم دست از پا نمیشناسند، انگار نه انگار که سیلی در کار بوده یا عزیزانشان را از دست دادهاند، همانجا بود که در ذهنم جرقهای زده شد که نکند مهمان خوزستان حاج قاسم سلیمانی باشد.
نمیتوانم احساسم را بیان کنم اما برایم افتخاری بزرگتر از این نبود که بتوانم کسی که یک عمر عاشقش بودم و برایم مثل یک پدر بود را ببینم و این برای من خیلی باارزش بود، هلی کوپتر درحال نشستن بود و من از شوق دیداری که داشتم سر جای خودم میخکوب شده بودم و صدای خوردن سنگریزهها به لنز دوربینم را میشنیدم، اما من فقط در ذهنم این بود که تک تک قدمهای حاج قاسم را ضبط کنم، نه برای پخش کردن فقط برای خودم، در همین حال بودم که یکی از افراد حاضر در محل دست من را گرفته و داد میزد باید بیای عقب چون هلی کوپتر موقع فرود خطرناک است اما من درحالی که روی دو زانو نشسته بودم اصرار داشتم اولین و نزدیکترین فرد باشم وقتی حاج قاسم از هلی کوپتر پیاده میشوند.
بهرحال بعد از انتظاری که به اندازه یک عمر برایم گذشت سردار از هلی کوپتر پیاده شدند و من با وجود اینکه از قبل خودم را برای عکاسی آماده کرده بودم، خشکم زده بود، یک لحظه به خودم آمدم و دیدم حاج قاسم جلوی من ایستادند و دوربین من هیچ فلشی نزده، خلاصه اینکه حاج قاسم مرا در آغوش گرفته و با هم دیده بوسی کردیم و من همچنان در حال و هوای خوبی که از آمدن سردار برایم رقم خورده بود سیر میکردم، دوربین دستم بود اما عکسی نمیگرفتم، به همراه حاج قاسم از چند منطقه که بیشترین آسیب را دیده بودند، بازدید کردیم.
برخی از مناطقی که سردار برای بازدید انتخاب کرده بودند به لحاظ امنیت خطرناک بودند و بنابر شنیدهها گروهک الاهوازی در آن مناطق فعالیت گستردهای داشت، حالا دیگر من خودم را جمع و جور کرده بودم و با همه توانم عکس و فیلم تهیه میکردم، دوست داشتم ساعتها بنشینم و با سردار صحبت کنم، اما مشکلات مردم به قدری زیاد بود که من هرگز به خودم اجازه نمیدادم یک ثانیه از وقت کسی را که برای رسیدگی به دردهای مردم وارد میدان شده بود بگیرم.
در مسیر بازدیدها وارد روستایی شدیم که در آن خانوادهای حضور داشت که فرزندش را از دست داده بود و حاج قاسم در آنجا با زبان عربی سخنرانی کردند، واکنش مردمی که تا چندی پیش گمان میکردم دیگر خوشحال نخواهند بود برایم جالب بود، چون انگار که مشکلی نداشتند و همین آمدن سردار دلها برایشان کافی بود.
از یکی از خانهها که بیرون آمدیم متوجه شدم که بسیاری از همراهان ما دور حاج قاسم جمع شدند و با ایشان صحبت میکنند و عکس میگیرند، اینجا بود که با خودم گفتم همین الان وقت آن است که بروم و با دلاورمردی که روزی آروزی دیدنش از نزدیک را داشتم صحبت کنم، بنابراین خودم را از میان جمعیت به جلو کشاندم، بعد از رسیدن به ایشان با این جمله که "سلام حاجی، من رضا کمالی هستم از شهرکرد" خودم را معرفی کردم، ایشان هم دستی بر سرم کشیدند و گفتند، خداقوت و خیر به شما عطا کند.
در همین حال بود که با خودم گفتم حیف است که سوالی از سردار نپرسم، نه بخاطر بزرگ کردن خودم نه، فقط بخاطر رسالت شغلیم و چه چیزی بهتر از این بود برایم که کلامی از این فرمانده بزرگ را رسانهای کنم، پس تصمیم گرفتم سوالم را بپرسم و با این سوال که "حاجی اگر من سوالی از شما بپرسم جواب میدهید" شروع کردم که با این پاسخ سردار که "مصاحبه نمیکنم" مواجه شدم و من با اصرار گفتم "حاجی مصاحبه نیست فقط میخواهم یک سوال بپرسم" و ایشان دوباره گفتند "نه عزیزم مصاحبه نمیکنم" این اصرا و پافشاری من چندین بار تکرار شد، و این نشان میداد سردار اصلا آدم پشت میز نشینی که دنبال مصاحبه باشد نبودند و برعکسِ خیلی از افرادی که کاری انجام نمیدهند و فقط دنبال دیده شدن هستند، ایشان کار میکردند و دنبال گمنامی بودند.
همین موضوع بیش از پیش مرا ترغیب به انجام مصاحبه میکرد، درحالی که ناامید شده بودم، بار دیگر تقاضای خودم را مطرح کردم و گفتم "حاجی من از شهرکرد آمدهام و شما عشق من هستید و از صمیم قلب دوستتان دارم و برایم یک الگو هستید، حداقل سوالم را جواب دهید" اما باز هم با جواب منفی ایشان مواجه شدم و همین باعث ناراحتیم شد، نه اینکه به من بر بخورد نه، اما در دلم احساس غم کردم، یک لحظه به گوشیم که عکس خود سردار بکگراندش بود نگاه کردم و گفتم "باشد اشکال ندارد" و درحالی که من سرم را پایین انداخته بودم ایشان تصویر صفحه گوشی من را دیدند.
سردار سلیمانی درست زمانی که من ناامید میخواستم برگردم عقب، دست روی شانهام زدند و گفتند "حالا سوالت چی هست؟" و من سوالم را در مورد روحیه جوانان امروزی نسبت به جوانان انقلابی و اشتراکات این جوانان با جوانان آن زمان پرسیدم و ایشان در حد چند جمله که از سرم هم زیاد بود جوابم را دادند و من تا موقعی که سوار هلی کوپتر شدند پا به پای ایشان رفتم و این بزرگترین افتخاری بود که در دوران خبرنگاری نصیبم شد و تا همیشه برایم ارزشمند است.
انتهای پیام/1026ج