مشهد و حرم امام رضا(ع) برای مردم ایران منبعی از نور و آرامش است، مکانی دلنشین که مردم با خیالی آسوده دردهای دل خود را برای امام غریبشان بازگو میکنند، در این حرم نورانی معجزههای بسیاری درحال رقم خوردن است.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی «جهانبین نیوز»، زندگی واژه شیرینی است، مفهومی زیبا که شاید بسیاری از ما در فراز و فرودهای مسیر آن را از یاد بردهایم؛ گاهی گمان میکنیم زندگی یعنی آنقدر در تک تک لحظات عمرمان تلاش کنیم تا به پول و ثروت برسیم و آن وقت با خیال راحت از عمرمان لذت ببریم اما برخی اتفاقات شاید کمی تلخ ما را از این توهم خارج میکند.
زندگی دویدنهای مدام نیست بلکه موهبتی است از جانب خدا؛ شاید بسیاری از ما ندانیم اما اینکه هر صبح فرصتی دوباره به ما داده میشود تا ریههای خود را مملو از هوای دلنشین صبحگاهی کنیم، نگاه کردن به نور خورشید که از درزهای پرده مقابل پنجره روی فرشهای دست بافت مادر میافتد، دیدن پدر که با عینکی بر چشم درحال مطالعه کتاب مورد علاقه خود است و حضور مادر در آشپزخانه برای آماده کردن صبحانه؛ خوشبختی و زندگی دقیقا همین است.
البته دیدن اینها چشمان بینا میخواهد، تلنگری که به ما یادآوری کند این دنیا محلی برای ثروتاندوزی و دویدنهای بیهوده نیست بلکه تنها باید از آن برای زیستن در دنیایی ابدی و والا توشهی راه ذخیره کنیم.
من هم تا یک سال و 9 ماه پیش چشمانی بینا برای دیدن این همه زیبایی و خوشبختی را اطراف خود نداشتم؛ روزی که با گلایه از سر دردهای مدام به مطب پزشک رفتم گمان نمیکردم روزهای سراسر دردی در انتظارم باشند، دردی که در تمام این مدت نه تنها مرا که پدر و مادر را هم از پا درآورده است، دیدن بغضهای مادر و اشکهای پدر در تمام این روزها برایم دردی هزار برابر بیشتر از سر دردهای وحشتناک و درد شیمی داشته است.
مادر از همان کودکی عاشق موهای بلند و خرمایی رنگ من بود، به یاد ندارم تا امروز که 19 ساله شدهام کسی جز خود او موهای مرا شانه زده و بافته باشد من هم به خاطر مادر هرگز دوست نداشتم حتی یک سانتیمتر از موهایم را کوتاه کنم اما حالا...!
شیمی درمانی همه موهای زیبا و بلندم را از من گرفت و حتی ابروهایم را...
پدر ظاهرا درحال مطالعه کتاب است اما مدت زیادی بر روی یک صفحه مانده و به کتاب خیره شده، نمیدانم در چه فکری است؛ مادر هم همین حال را دارد روزی که برای آخرین بار به مطب پزشک رفتیم تا آزمایشهای اخیر را بررسی کند نمیدانم چه حرفهایی میان او، پدر و مادر رد و بدل شده که به کل هوش و حواس را از آنها گرفته است.
تلویزیون را روشن کردم؛ چه صحنه زیبایی... حرم امام رضا(ع)، چقدر دلتنگ گوشه گوشه این حرم هستم نمیدانم شاید 4 یا 5 سال از آخرین سفرمان به مشهد گذشته است دلتنگی برای امام مهربانیها ناخودآگاه چشمانم را پر از اشک کرد.
با صدای پدر به خودم آمدم: معصومه دخترم توام دلتنگ حرمی مگه نه؟ همین امروز مقدمات سفر را مهیا میکنم. کتاب را زمین گذاشت و از خانه بیرون زد؛ چند ساعت بعد با هیجان آمد: معصومه، حاج خانم بار سفر ببندید که فردا صبح عازم مشهد هستیم.
داشتم وسایل سفر را میبستم که باز همان دردهای همیشگی به سراغم آمد این روزها سعی میکردم با شروع دردهایم در گوشهای تنها بمانم تا مادر و پدر با دیدن درد کشیدن من بیش از پیش شکسته و غمگین نشوند؛ بیحال کف اتاق افتادم این بار توان مقابله نداشتم انگار هربار من ضعیفتر میشدم یا این دوست چندماههام قوی تر نمیدانم؛ مادر که از دور دید در چه حالی هستم با فریاد یا امام رضا(ع) به سمت من دوید.
حالا که یک ساعتی گذشته حالم بهتر است بیرون از اتاق مادر اشک میریزد و پدر دلداریاش میدهد: حاج خانم عمر دست خدا است دکتر گفت بیماری معصومه پیشرفت کرده؟ گفت دیگر نمیشود کاری انجام داد؟ گفته باشد، ما امام رضا(ع) را داریم... یادت نیست 19 سال پیش هم خود آقا این دختر را به ما داد، میرویم مشهد تا شفای معصومه را نگرفتیم برنمیگردیم.
معجزه...
من به معجزه ایمان دارم...
آخرین باری که در حرم امام رضا(ع) بودم با چشمان خودم معجزه را دیدم؛ کودکی زیبا و معصوم با مادرش کنار من و مادر نشسته بودند مادر پسرک با مادر درحال صحبت بودند و من محو معصومیت بچه بودم؛ از حرفهای مادرش متوجه شدم این پسرک ناز و دوستداشتنی نابینا متولد شده است؛ مادرش میگفت آمدهاند مشهد به امید شفا.
نماز ظهر نزدیک بود؛ نماز را که خواندیم پسرک هنوز خواب بود وقتی بیدار شد دیدم چشمانش را از نور مستقیم آفتاب دزدید، تعجب کردم! مگر این بچه نابینا نیست؟!
از جا برخواست و کنار مادر ایستاد با لحن شیرین و کودکانه گفت: مامان امام رضا(ع) خیلی مهربونه؛ اینجا خونه امام رضا(ع) است؟ چقدر قشنگه، اون چیز طلایی خیلی قشنگ و بزرگ چیه؟
بعد از این حرف پسرک، مادر بچه را در آغوش گرفت و پرسید: تو میبینی؟ بچه دستی به صورت مادرش کشید و گفت: مامان دیگه وقتی باهات حرف میزنم همه جا تاریک نیست دارم چشمها و لبهات رو میبینم. همین حرف کافی بود تا گریه و جیغ مادر شروع شود که پسرم شفا گرفت، داره میبینه؛ خیل جمعیت به سمت مادر و بچه هجوم آوردند اما چند ثانیه بعد پسرک ناز و مادرش بین حلقه خدام حرم امام رضا(ع) از وسط جمعیت به جایی که نمیدانم کجا رفتند.
معجزه...
آه... دوباره سر درد شروع شد؛ باید قبل از اینکه این درد من را از پا بیندازد خود را به صحن انقلاب اسلامی میرساندم، دقیقا روبروی گنبد طلایی حرم نشستیم، سرم روی شانه مادر بود پدر هم رفت و برای هر سه نفر ما از سقاخانه آب آورد. انگار بهترین آبی بود که تا آن روز خورده بودم، درد دیگر امانم را بریده بود چشمهایم را بستم و خوابیدم.
با صدای دلنشین نقارهزنی حرم بیدار شدم... نمیدانم چرا ولی حالت گنگی داشتم وقتی خواب بودم صحنههای دلنشینی را دیدم ولی هیچ کدام را به خاطر ندارم تنها به یاد دارم پارچهای سبز روی سرم بود و دردهایم... دردها رفته بودند.
صبح فردا پدر برای نشان دادن آزمایشهای نهایی من به دکتری در مشهد رفت، من بعد از گذشت یک سال و چند ماه دیگر تمایلی به ادامه روند درمان نداشتم، خود را به امام رضا(ع) سپرده بودم اما وقتی پدر برگشت از من خواست تا با هم برای انجام آزمایشات جدید برویم.
در این مدت گذشته به اندازه کافی عذاب کشیدن پدر و مادر را دیده بودم به همین دلیل مخالفتی نداشتم و همراه پدر و مادر عازم بیمارستان شدیم؛ چند ساعتی را که در بیمارستان بودم دلم پر میکشید زودتر به حرم برگردم، وقتی دکتر با جواب آزمایش برگشت لبخند به لب داشت به تخت من که رسید گفت: دخترم آخرین بار چه زمانی دچار سر درد شدی؟ دیروز بود. ادامه داد: فکر نمیکنم دوباره مجبور باشی این درد را تحمل کنی، جواب آزمایشها نشان میدهد بدن شما از تودهای که چند ماهی میزبان آن بوده پاک شده و درحال حاضر هیچ نشانی از بیماری نیست.