اكسيژن تازه، خنكي صبح روستا رو نبلعيدم.
گوسفند نديدم. تاحالا بره اي رو تو بغلم نگرفتم. چون خيلي وقته كه برام مهمه لباسهام كثيف نشن.
خيلي وقته صداي گاو نشنيدم.
توي بوي كاه و گندم نفس عميق نكشيدم.
روي جاده اي غيرآسفالت راه نرفتم.
جز چند قدم براي رسيدن به اتوبوس ندوييدم.
مردي كه به كلنگ تكيه داده و با آستين، عرق پيشونيشو خشك مي كنه نديدم.
دشت سرسبز، آسمون آبي، كوه نديدم.
صداي لهجه دار نشنيدم. صبح ها از دور صداي خروس، شبها از نزديك صداي جيرجيرك نشنيدم.
آب يخ چشمه رو تو صورتم نپاشيدم.
روي ديوارهاي كاهگلي كوتاه دست نكشيدم.
نون داغ شهرستاني با ماست چكيده نخوردم.
پيرمرد گوژپشت كنار الاغ پربار(!) نديدم.
از درختهاي باغ با دستهاي خودم گيلاس و سيب ترش نچيدم.
شبي پشت بام نخوابيدم و به چشمك ستاره ها نخنديدم.
شامه ي من، تو عطرخاك نم گرفته و رايحه ي گل، تحريم شده.
... دلم براي طبيعت تنگ شده. من، انسان از طبيعت دور افتاده ام، از طبيعت عالم. و البته كه همه ي طبيعت ها از يك جنس اند. پس من دور افتاده ام، از طبيعت خودم...
خسته شدم...
انگشت هاي من از حروفsms ، از تايپ خسته شده اند. ديگه از تهران خسته شدم. از فست فودهاي پر از سوسيس كالباس، از نون تست، از لواشك شيرين با بسته بندي بهداشتي و مهراستاندارد، از پيامهاي بازرگاني، از سرطان مصرف دستمال كاغذي، از كفش اسپرت چيني، از آژانس و كرايه تاكسي، از مغازه هاي پرمشتري لوازم آرايش، از حراج شب عيد، از پيرزني با پالتوي پوست به تن و كيف ماركدار 250تومني به دست كه از گروني شكايت مي كنه، از همايش، از عينك دودي، از دود غليظ تجريش، از استامينوفن، از چاي كيسه اي، از نماز خوندن زير سقف اتاق، از دعاهاي محبوس و بي خيال استجابت...
دلم تنگ شده براي سكوت روستا...