پنجم صفر سالروز شهادت دردانهای است که در سه سالگی، بزرگترین رسالت تکامل بشریت را در خرابه شام به سرانجام رساند.
به گزارش جهان بین، روزها از واقعهای بزرگ میگذرد، واقعهای که هنوز هم تاریخ داغدار داغ بزرگ آن است...
از لحظهای که سر خورشید بر نیزه شد تا انسانیت چراغ هدایت خود را فراموش نکند تا زمانی که در تنور خولی فرود آمد، تا در کاخ یزید سلطنت خاندان ابوسفیان را به خاکستر بنشاند، هر لحظه با خود عاشورا را به همراه داشت و به هر سرزمینی که رسید کربلایش کرد.
کودکان پابه پای کاروان از خیمههای نیمهسوخته با این سر همراه شدهاند تا در رسالت خورشید، سهمی داشته باشند، سهمی به بلندای یک نیزه که سری بر آن افراشته بود نه، بلکه سهمی به اندازه یک واقعه سرشار از زیبایی که بر کاخ یزیدیان در هر زمان و مکانی لرزه میافکند.
در این میان، پاهای آبله سه سالهای آشنای صحراهای سوزان بود از عراق تا شام، بیابان حرمت پاهای به زخم نشسته سه ساله زهرایی را نگه نداشته بود، تازیانهها پیکرش را خوب میشناختند و هر روز خورشید بر این پیکر خسته و نالان خون میگریست تا عطش بغض شده در حنجرهها سنگینی نکند.
کاروان که به هر منزلی میرسد، هر کودکی چیزی میخواهد یکی آب، دیگری غذا، آن دیگری خستگی امانش را بریده، اما چشمان جستجوگر رقیه به دنبال گمشدهای است که عصر روز عاشورا در گودال قتلگاه جا مانده بود...
هر چه بیشتر میگشت کمتر گمشدهاش را مییافت، گاه چشمهای نگرانش رقیه به سراغ عمه میرفت تا پاسخی از گمشده خود بگیرد اما نگاه پرمعنای خود را در قاب چشمان عمه بیقرارش جا میگذاشت و با قلبی پردرد باز میگشت.
هر بار که خواب به چشمانش راه مییافت به کربلا باز میگشت به سراغ خیمههایی که چون آتش دل کوچکش زبانه میکشید.
روزی که افق از شدت گریه چشمانش سرخ سرخ شده بود و او انتظار معجزهای را داشت که خورشید غروب کردهاش بار دیگر از گودال قتلگاه طلوع کند!
و هر بار با سنگی که به سویش پرتاب میشد از خواب خسته مردمان این شهر میگریخت و چشمهایش بازهم به سمت کربلا بر میگشت تا عاشورا چرخش مدار خود را از نور چشمهای کبود زهرای سه ساله بگیرد.
زمین دیوارها فروریخته خرابه شام، جای دختر آفتاب نبود، ضجههای کودکانهات هنوز هم در گوش شهر سنگینی میکند، برسد به گوش یزیدیانی که گندم نفاق درو کرده بودند و نان ناجوانمردی خورده بودند.
چشمهای خستهاش تنها یک چیز طلب میکرد، بیقراری دلش در پی یک آرامش بود، دردهای بینهایت تن دردمندش از نوازش تازیانهها خسته بود، دست نوازش پدر را ۲۵ روز بود که بر تن خود احساس نکرده بود، رقیه تنها یک چیز میخواست... بابایش را.
اینک رقیه است و ظرف سرپوشیدهای که گشودنش، شهامتی عظیم طلب میکند. و رقیه سینی را میگشاید، سه ساله است اما خوب میداند که پدر، محصور این سینی خونین نیست.
خوب به یاد دارد که پدر، خود گفته بود که خواهد رفت و اینک نه رقیه تاب دروی پدر را دارد و نه دیگر پدر تاب رنجهای بزرگ دخترش را.
و دختر خورشید از پس روزها غربت گرمای وجود پدر، دل از زمین میکند و پای بر عرش مینهد تا دنیا حسرت ببرد بر وجودی که در سه سالگی، آسماننشین شد تا خرابه شام در غربت بیکسی کاروان کربلا تا همیشه تاریخ بسوزد.