۰
plusresetminus
تاریخ انتشارچهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۷
کد مطلب : ۲۳۰۸۳
یادداشت اختصاصی زنگ خبر ویژه 175 شهید غواص؛

با دست هاي بسته ات بند دست هايم را باز کن...

دستهاي بسته ات مثل دست هايي است ک در کف العباس جا ماند اگر دستت بسته نبود حتما مي توانستي غبار خاک را از چشم هايت بزدايي يا شايد دست بر دهان گيري و اندکي بيشتر تاب بياوري...
با دست هاي بسته ات بند دست هايم را باز کن...
به گزارش جهانبین نیوز به نقل از زنگ خبر، اين روزها صحبت از عاشقي، دلدادگي، گمنامي، چشم انتظاري و دستان بسته است...

اين روزها سخن از مرداني است که اين بار از ميان زلالي آب به آسمان لاجوردي پرگشودند و با بالهاي بسته به پرواز درآمدند؛ سخن از کبوتراني که هرچند بسته بال بودند و اسير دام اما سبک بال و آرام، ۳۴ سال را به نظاره ما نشستند و اينک با پروازي دسته جمعي بر سرمان سايه افکندند.

به راستي حکمت آمدن به اين شيوه آن هم با دستاني بسته چيست؟

چه شد دريادلاني که همدم آب بودند و سکوت و خروش اروند هم نفسشان با دست هاي بسته دست مارا گرفتند؟ آخر چرا دير آمديد؟ چرا حالا؟ چرا و چرا...

باخود مي انديشم...هربار که راه به بي راهه پيموديم درست سر هر بزنگاه يا بهتر بگويم سر هر پرتگاه خود را رساندند حتي آنهايي که در مسلک گمنامي بودند و بي نشاني آرزويشان، نشاني از خود نماياندند.

اين بار اما حکايت غريبي است غربتي که جسم و جان را به ستوه مي آورد اما عجيب تر از اين غربت، صداي خفاشان شبي ست که با چشم هاي نداشته خويش در غار تاريکي و سياهي، پرواز سپيد بالان را به شک گرفته اند و مظلوميتي که با نگاه پر از حقد و کينه کرکس صفتان و جهل بي خردان افزون شود.

براستي اگر يک تن از افلاکيان آب فرزند نسبي ما بودند در چگونگي شهادتش سخن به گزاف مي رانديم و در فضاي حقيقي و مجازي به شبه پراکني مي رسيديم...

باشد اگر مي خواهي چشمان خود را ببند ملالي نيست نورافشاني و دست گيري بچه هاي غواص ما شامل حال آشفته ات نخواهد شد.ما هم هر چند خبط وخطايي مي کنيم اما شهيدان خود دستگير مايند و ما رهرو راهشان.

برادر جان...

حالا که به تو فکر مي کنم نشان و يادگاري هايت مرا به سال ۶۱مي برد. دست هاي بسته ات مثل دست هاي است که در کف العباس جا ماند، اگر دست بسته نبودي حتما مي تواننستي غبار خاک را از چشم هايت بزدايي يا شايد دست بر دهان گيري و اندکي بيشتر تاب بياوري

در علقمه هم دستي نبود تا خاک و خون از نگاه علمدار برگيرد و آخرين نگاه سقا را از رهبر و مولايش دريغ ندارد....

راستي سوالي دارم... تو که ماهي دريا بودي چرا در خاک فتادي؟ آيا تو در آب هم لب تشنه بودي؟...

تو که رفتي مادرت به انتظار بارگشتت آرام نداشت و بيقراري پدر در ميان ابهت چهره مردانه اش گم مي شد.مادرت شايد وقتي از آمدنت نااميد شد تو را به حضرت ياس سپرد و خاطرش پر بود از ياد عباس و مادرش حضرت باران...

بيا بگذريم هر چه من سوال مي کنم و به رفتنت مي انديشم نه تو پاسخم مي دهي و نه من مي توانم رفتنت را اين چنين بپذيرم!

خوب شد که بعد سي و اندي سال آمدنت مادرت نيست تا وقتي مي خواست تو را در آغوش بگيرد و زير چادر خاکي اش پناهت دهد تو بخاطر بسته بودن دستهايت نتواني او را در آغوش بگيري؛ خوب شد پدرت رفت اگر بود چگونه مي توانستي عرق بر جبين نشسته اش را بزدايي؟

شرمنده ام حرفهايم زيادند و پرسشم بسيار! آخر من از نسل تو نيستم اگر به کلام آخرم گوش بسپاري ديگر از درد لحظه هاي آخر نخواهم پرسيد از لحظاتي که نگاه پر مهر مادر، دست هاي پينه بسته پدر، خنده هاي شيرين خواهر و نگاه کنجکاوانه بردار کوچکت از ذهنت گذشت و همه آنها را به خدا سپردي رفتي...

اصل ماجرا به همان سال۶۱ مي رسد، شب،شب عمليات بود صداي مناجات رزمنده ها دشت را مثل کندوي زنبور کرده بود؛ دراين ميان صداي قدم هايي خشن نزديک و نزيک تر مي شد و کمي بعد صداي گفتگويي شنيده شد.... امان نامه اي است براي عباس و برادرانش هرچه باشد رگ و ريشه اي مشترک داريم.تو هم به حال سخت علمدار فکر مي کني حتما آنها نمي دانند که حتي نسب پيروي مولا بودن براي عباس عليه السلام از نسب برادري هم بالاتر و والاتر است و ثمره اين امان نامه عرق شرمي بود که بر چهره دل آراي ماه قافله نشست.با خود مي انديشد مرا چه شده است که برايم امان نامه آورده اند فکرش حتي آزارش ميدهد و ...
مي داني!اگر همان شب امان نامه امضا شده بود دستي بر زمين نمي افتاد و بر چهره ماه غبار خاک نمي نشست.

چقدر تو هم شبيه عباس شدي!دست، آب، مولا...

بيا! هنوز سوالي در کنج ذهن مرا به سخن وا مي دارد... مگر نمي دانستي که ما يعني مدعيان راه تو در حال امضاي امان نامه ايم؟!!! تو که خود علمدار امام بودي و جان بر کف مولا البته خب تو هم مي توانستي توافق کني جان خود بستاني و در عوض... حالا با دست بسته آمدي که در بزم ما مهمان شوي!!! مگر نمي داني اگر آنها اشاره اي کنند ما نابود خواهيم شد؟ برادر جان تو که سي سال پيس رفتي تا مواظب ما باشي کمي ديرتر مي آمدي تا مذاکرات ما تمام مي شد!!!


دنياي عجيبي است نه! تو با دست هاي بسته مانند ماهي از آب به خاک افتادي و از چنگ کوسه هاي وحشي رها شدي و حالا ما با همان کوسه ها هم سفره شديم...

حتما مي خواهي مي گويي با دست هاي بسته هم مي شود کاري کرد اگر تن رنجورت اجازه مي دهد اول بند دست هاي مرا باز کن.

حال که امان نامه ها روي ميز است بيا با همان دست هاي خسته ات کاري کن و ما هم در آخر مثل هميشه بگويم شهدا شرمنده ايم...


یاددداشت از: فاطمه احمدي

انتهاي پيام1020ج /۵۲۰ز
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

خبرهای مارا در پیام رسان های زیر دنبال کنید

تاريخ:

جمعه ۶ دی ۱۳۹۸

ساعت:

۱۵:۲۵:۰۲

27 Dec 2019