۰
plusresetminus
تاریخ انتشاريکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۶
کد مطلب : ۳۰۸۵

برای چادرهای خاکی برگشته از جنوب

برای چادرهای خاکی برگشته از جنوب
بچه ها یکی یکی با سلام و صلوات سوار می شوند، اما یکی از بچه ها یادش می رود، دلش را با خودش بیاورد.

اجازه خانم! دلم گرفته است، می خواهم قبل از برگشتن یکبار دیگر مزار آن دختر هویزه ای را که با دستانش، پیشانی شهردار شهید هویزه را نوازش می کرد، ببوسم.

بچه ها دلشان را می گذارند، کنار دهلاویه، کنار طلایه و برخی از بچه ها در گوشه ای از شلمچه مشتی اشک می پاشند رو به آخرین غروبی که در مسیر رهایی قرار گرفته است.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و جاده در تاریکی شب دور خودش پیچیده، صدای خنده بچه ها، شباهنگام از دریچه پنجره اتوبوس در پیچ های پیچ در پیچ جاده جنوب جا می ماند.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و بچه ها مدام نگران چموشی این اسب آهنینند، که پیراهن پاره شب را می شکافد.

غروب جمعه، خودش را در حافظه تاریخ، بایگانی می کند و از پیراهن پاره شب، کم کمک یوسف ماه پدیدار می شود و شب به آغاز خودش می رسد.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد که در طرفه العینی، هیولای حادثه روی جاده نمناک، این اسب چموش آهنی را به زمین می زند و تمام زندگی نوجوانان را می بلعد.

اتوبوس واژگون شده، همه فریادهای نوجوانان را در هوای پاییزی نم دار منتشر می کند و صدای بچه ها، یکی یکی خاموش می شود.

اتوبوس واژگون شده، تمام خنده بچه ها را، تمام خاطرات جنوب را، تمام صفحه های کلاس را، تمام خروش روزهای نوجوانی دختران را با خود به عمق تاریخ می برد.

خون! خون ! خون! و چه سطرهای سرخی که روی دفتر کلاس دومی ها مانده است و معلم اینجا، درست در این سطر آخر ، خودش با بچه ها، همکلاس شده است.

دختر ماندانا الهیان مدیر مدرسه، مدام بی تاب مادر است و ناز کودکانه اش را نگهداشته تا مادر بیاید و در این چند روز نبوده، نازش را بکشد.

مژگان هادیپور معلم مدرسه، خون اش همرنگ بچه ها شده و دفتر حضور و غیاب بچه ها را برای همیشه بسته است.

رحمان جهان پناه، مسوول کاروان روی صندلی اول نشسته و فاطمه کریمی خواهرزاده اش، پشت سرش نشسته است و سوره های قرآن کوچک اش را زیرلب زمزمه می کند.

خون گلوی رحمان جاری شده و پریسا و فاطمه با نیمه جانی که در بدن دارند، حادثه واژگونی اتوبوس شب را به والدین خبر می دهند و بعد همسفر همکلاسی ها در سفر آخرت می شوند.

مسافران آخرین سفر، دفترها و کتاب هایشان را می گذارند و دنیا را با همه خوب و بدش به حال خودش رها می کنند و پرمی کشند.

اتوبوس شب، دارد نمی رسد و بچه ها، مردم بروجن را با دنیایی سرشار از اشک، با جهانی پر از بعض و با صدای هق هق گریه ها تنها می گذارند، با شانه های لرزانی که زیر باران، گریه را به زمین می بخشند.

تابوت بچه ها کنار هم است، مثل زمان خوشی ها مدرسه که بچه ها در یک نیمکت کنار همه نشسته بودند و دست های بارانی مردم، بچه ها را تا دروازه بهشت همراهی می کند.

بچه های مدرسه پاسداران عفت بروجن، دانش آموز مدرسه ایثار شدند، مدرسه ای با چادرهای خاکی در گوشه ای از بهشت ابدی و بروجن زیر باران پاییزی، خیس گریه و اشک می شود.
 پیکر 22 دانش آموز و چهار همراه اتوبوس کاروان راهیان نور در حماسه مردم بروجن تشییع و به خاک سپرده شد.
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

خبرهای مارا در پیام رسان های زیر دنبال کنید

تاريخ:

دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳

ساعت:

۱۴:۰۸:۳۶

18 Nov 2024