۰
plusresetminus
تاریخ انتشارپنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۸:۲۶
کد مطلب : ۱۵۰۸۶
طنز دانشجویی؛

ناگفته های یک کلاغ

آن روزها، حال و هوای عجیبی داشتم و به چیزی جز رفتن فکر نمی کردم. برای آخرین بار از لانه کوچکم پریدم و مناظر اطراف را تماشا کردم.
ناگفته های یک کلاغ
به گزارش جهانبین نیوز به نقل از منطقه آزاد، منظره آن دو ساختمان زرد آجری، که لانه  من روی یکی از آنها قرار داشت. باغ بادام بزرگ در آن نزدیکی، زمین چمن، خانه های کوچک یک شکل در دامنه ی کوه، همه را از یاد گذراندم و جاده ی آسفالت فرسوده ای را در پیش گرفتم. می رفتم و می رفتم. در بین راه، منظره چند ساختمان آجری با سقف شیروانی، مقداری از یکنواخنی مسیر را کم کرد ولی، این جاده ی بی انتها خیال تمام شدن نداشت. پس از زمانی نامعلوم، از بالای دو ساختمان به هم چسبیده! با سقف های شیروانی گذشتم و در کنار ساختمان کوچکی، بر روی درختی نشستم. آن مسیر جان فرسا، پرنده ای همچون مرا از پا در آورده بود. اطراف را نگاه کردم.

ساختمان های عظیم و سیمانی، چشم را اذیت می کردند ولی ساختمان کوچکی که کنارش نشسته بودم، همچون مورچه ای در میان فیل ها، جلب توجه می کرد. با کنجکاوی روی تابلوی آن را خواندم. نوشته بود : » بازارچه بزرگ دانشجویی »، مکان بسیار عجیبی بود.

دالانی تنگ و تاریک که جای نفس کشیدن نداشت. چهار - پنج مغازه در ده - دوازده متر، نهایت معماری و مهندسی بود.

در خیالات خودم بودم که ناگهان صدای ضعیفی توجه مرا جلب کرد.

صدای قدم هایی که به سرعت نزدیک می شد، ولی از کجا، معلوم نبود! موهای بهم ریخته، چهره ی غرق در عرق و زانو هایی خاکی، خستگی شدید آن موجود بی نوا را فریاد می زد.

به گمانم جا مانده ارابه ی زرد بی رحم روزگار بود و از همان مسیری که من آمده بودم می آمد. نزدیک تر آمد.

وارد پیاده رو شده بود و در حال دویدن. با آن وضع و حال، تعداد زیادی ورق کاغذ را طوری در دست گرفته بود که به گمانم، زندگی اش بدان ها گره خورده بود! یک کیف رنگارنگ، هم وزن خودش را نیز یدک می کشید. آن جوان با آن وضعیت در آن جا چه می کرد و چه می خواست، نمی دانستم.

ناگهان از صدای ناله ی او، به خودم آمدم. نفهمیدم که چه شده بود ولی، ورق های کاغذ در همه جا پخش شده بودند و کیفش در گوشه ی پیاده رو افتاده بود.

بر روی زمین نشسته بود و یکی از دستش هایش را در بغل گرفته بود و دیگری را بر روی پایش فشار می داد. بغضی در گلو داشت و به وضوح،گرمی چشمانش احساس می شد. به سختی از جایش بلند شد و با عجله تعدادی از ورق ها را جمع کرد و با حالتی لنگ لنگان، به سوی ساختمان سیمانی بزرگی در آن نزدیکی روانه شد. حالا من مانده بودم و ورق های کاغذی که همه جا پخش شده بودند و کیف رنگارنگی که در گوشه پیاده رو افتاده بود. فضای بسیار عجیبی بود و سکوت همه جا را فراگرفته بود. بغضی گلویم را فشرد و مجال ماندن را ازم گرفت.

پر کشیدم و پرواز کردم و به سمت پهنای بی کران خدا رفتم تا شاید جایی برای درد دل پیدا کنم. هنوز نوشته ی روی کاغذ پای درخت را به خوبی به یاد دارم، امتحان هماهنگ پایان ترم .

پژمان هنر
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

خبرهای مارا در پیام رسان های زیر دنبال کنید

تاريخ:

پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸

ساعت:

۰۵:۴۶:۲۷

6 Feb 2020