محرم که می شود انسان سوگوار تمام نداشتههایش می شود، سوگوار عزت از دست رفته و ملالت تاریخی جهل خویشتن، انسان سوگوار بودن خویش است! سوگوار نبودن آنان که باید باشند، اما نیستند و حقیقتا باز این چه شورش است؟
محرم که می شود عاشورا را به یاد میآوری و حسین را، عباس را، اکبر را، اصغر را، قاسم را وزینب را! محرم که می شود عطش را به یاد میآوری و رشادت را، شجاعت را، حمیت را، ولایتمداری را، ایثار را، شهادت را و اسارت را!
محرم که می شود همه چیز رنگ و بوی حسینی می گیرد، حسینی که با گذشت 1400 سال از قیامش، گویی همگان از مسلمان و شیعه گرفته تا نامسلمان و غیر شیعه آوازه دلیری و رشادتش را شنیدهاند و در رثای مظلومیتش خون گریه می کنند.
محرم که می شود، بار دیگر حکایت غریب لبهای تشنه و پرپر شدن 72 گل از بوستان محمدی، از شهادت طفل 6 ماهه روی دستان پدر گرفته تا شکستن کمر پسر حیدر کرار؛ همه و همه تداعی می شود و بار دیگر بغضهای کهنه را در گلو میفشارد.
محرم که میشود، باز حکایت تشنه ماندن عباس بر سر فرات زنده میشود، عباسی که خود از آب ننوشید و فرات را تشنة لبهای خویش نهاد و برگشت! و دستِ عطش فرات، دیگر هرگز به دامن وفای عباس نرسید. این ایثار را کجا میتوان یافت و این همه فداکاری مگر در واژه میگنجد و با کلام قابل وصف و بیان است؟
عباسی که تمام هر آنچه داشت را در راه حسین(ع) به حراج گذاشت، مردی که با نثار جانش در راه خدا، غبطه تمام شهدای کربلا را که نه! بلکه از آغاز تا انتهای عالم را برانگیخت.
روز عباس است، کسی که در هنگام تنهایی و بییاوری امام خود در شب عاشورا، زمانی که امام به همه اجازه بازگشت از کربلا را میدهد، به عنوان اولین سخنگو برخاسته و فریاد برمی آورد: «چرا برویم، کجا برویم، برویم که پس از تو زنده بمانیم؟! خداوند چنین روزی را هرگز نیاورد! به مردم چه بگوییم؟ اگر نزد آنان برگشتیم، بگوییم سیّد و سرور و تکیه گاهمان را رها کردیم و در معرض تیرها و شمشیرها و نیزهها گذاشتیم و طعمة درندگان ساختیم و به خاطر علاقه به زندگی، گریختیم؟ معاذالله! بلکه با حیات تو زنده میمانیم و در رکاب تو میمیریم.
و یا هنگامی که امام حسین(ع)، سر و صدای لشکر دشمن را در عصر روز نهم میشنود که آماده شبیخون هستند، این عباس(ع) است که به عنوان نماینده سپاه حق به سوی دشمن گسیل شده تا ببیند خواسته آنان چیست و امام(ع) به او میفرماید: «یا عَبّاسُ اِرْکَبْ بِنَفْسی اَنْتَ یا اَخی! حَتَّی تَلْقاهُمْ وَ تَقُولَ لَهُمْ ما لَکُمْ وَ ما بَدالَکُمْ وَ تَسْأَلْهُمْ عَمّا جاءَ بِهِمْ؟؛ ای عباس! ای برادرم! جانم به قربانت، سوار شو و نزد ایشان برو و بگو شما را چه شده و چه میخواهید و از سبب آمدنشان [به اینجا] پرسش کن.»
حضرت ابوالفضل(ع) نزد ایشان رفته و خبر آورد که آنان برای جنگ آمدهاند، امام به او فرمود: «اِرْجِعْ اِلَیْهِمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تُؤَخِّرَهُمْ اِلَی الْغُدْوَةِ وَ تَدْفَعَهُمْ عَنَّا الْعَشِیَّةَ لَعَلَّنا نُصَلیّ لِرَبِّنَا اللَّیْلَةَ وَ نَدْعُوهُ وَ نَسْتَغْفِرُهُ فَهُوَ یَعْلَمُ اَنّی قَدْ کُنْتُ اُحِبُّ الصَّلوةَ لَهُ وَ تِلاوَةَ کِتابِهِ وَ الدُّعاءَ وَ الاِسْتِغْفارَ؛ نزد آنان بازگرد و اگر توانستی تا صبح از آنان مهلت بگیر و امشب ایشان را از ما باز گردان، شاید ما امشب را برای پروردگارمان نماز بخوانیم و او را خوانده و درخواست مغفرت نماییم؛ زیرا خداوند میداند که من نماز برای او، تلاوت کتابش و دعا و طلب آمرزش را دوست میدارم.» و باز هم این عباس است که دشمن را از آغاز جنگ منصرف می کند.
تنها عباس است که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین (ع) لبیک گفته و با وجود فرستادن امان نامه برای او و برادرانش از سوی دشمن در روز تاسوعا، دست رد بر سینه آنان زده و با نگاهی غضب آلود به شمربن ذی الجوشن (فرستاده امان نامه) بر سرش فریاد می کشد و خطاب به او می گوید: «نفرین و خشم و لعنت خدا بر تو و بر «امان» تو! دستت شکسته باد ای بی آزرم پست! آیا از ما میخواهی که دست از یاری شریفترین مجاهد راه خدا، حسین پسر فاطمه(س) برداریم و او را تنها گذاریم و طوق اطاعت و فرمانبرداری لعنیان و فرومایگان را به گردن افکنیم؟ آیا برای ما امان می آوری در حالی که پسر رسول خدا را امانی نیست»؟
آری مگر عباس در این لحظه های سرنوشت ساز و در آستانة شهادتی شکوهمند، فرزند رسول خدا(س) را تنها می گذارد؟ هرگز! اوست که امان خدا را بر امان سپاه کفر ترجیح داده و تا آخرین نفس در رکاب پسر علی(ع) شمشیر می زند و با لب تشنه خود را فدای حسین(ع) و مکتبش می کند.