عروسکها بازی میکنند، قشنگ، مثل خندههای مامان با رقص انگشتهای تو به نشانه پیروزیات، فیلمنامه تمام میشود، من میمانم و سکانسی که هیچ وقت نمیخواهد با من راه بیاید، بحران این جاست که عروسکها میگویند من اورشلیم نمیشوم.
یادداشت؛
نور، صدا، دوربین
10 آبان 1402 ساعت 11:01
عروسکها بازی میکنند، قشنگ، مثل خندههای مامان با رقص انگشتهای تو به نشانه پیروزیات، فیلمنامه تمام میشود، من میمانم و سکانسی که هیچ وقت نمیخواهد با من راه بیاید، بحران این جاست که عروسکها میگویند من اورشلیم نمیشوم.
به گزارش «جهانبین نیوز»، مثلا هنوز فیلمنامه مینویسی و مثلا من دارم یکی از همینها را برایت فیلمنامه خوانی میکنم، عادتت بود.
آنقدر برایت میخواندم که خودم هم تمام صحنههایش را حفظ میشدم، میگفتی کسی که نقشی مینویسد اول باید با وجود خودش یکی بشود، بعد بدهد دست کسی.
بعد از هزار بار خواندن و تکرار راضی میشدی، صورتت گل میانداخت، میگفتی حالا به دل مینشیند، از خوشی بدنت کش میآمد، مست میشدی و ملنگ.
این وقتها مادر به حال خوشت میخندید، میگفت باز این شد اورشلیم! راست میگفت، اورشلیم میشدی، همان قدر نگفتنی، همان قدر خواستنی.
این بار ولی یک تفاوت بزرگ دارد.
حالا کارگردان فیلمنامه تو نیستی، بلکه افکار به بن بست رسیده مردی است که میخواهد صحنه گردانی کند، اما اورشلیم نمیشود، دو هزار بار هم که بخواند.
می گویم نور ضعیف است.
مثل چشمهایت که بعد از مرگ مامان، به سال نرسیده، چین و چروک علفهای هرز شد و پیچید دورشان.
سر پایین میاندازم، با حال کارگردانهایی که سه ماه گذشته و هنوز یک پلان از فیلمشان را نتوانستهاند بگیرند، میگویم دوربين.
یادت هست چندین بار با خواهش و التماس و این اواخر با داد و هوار ازت خواستم بگویی عروسکها را چکار کردهای؟
دوستشان داشتم، نصفش یادگاری مامان بود و نصفش خودت.
خدا بیامرز این موقعیتها میگفت آدمیزاد شیر خام خورده است، هزار فکر میآید سراغ آدم.
گفتم حتما بردی فروختی، به تو نمیآمد اینکار را بکنی، آن روز که گفتم بگو به کی فروختی یادت هست؟ همان روز وقتی دیدم شانههایت در هم فرو رفت و نگاهت را از من گرفتی، باید شک میکردم.
دوربین میرود و نمیگیرد، دوربین چه میداند اندوه یک پیرمرد از افکار بی سر و پای اولاد راجع به خودش را چطور ضبط کند.
حرکت که میگویم در ذهنم، تو را یادم میآید، هی میگویم حرکت و هی صدای عصایت روی سنگ فرش حیاط بلند و بلندتر میشود، وقتی کلافه بودی از اینکه میخواهی کاری انجام دهی ولی یادت نمیآید چه بوده.
این بار متفاوت از قبل میگویم، آرام، بیامید.
این "حرکت" را مثل رانندهای میگویم که ماشینش در انتهای مثلث "نگو" به شنزار نشسته و میداند تا صد سال کسی حق ندارد از آن جا رد شود.
چون این حرکت آخرین حرکت من و تو بود، حرکت من برای ندیدن تو زیر آوار جنگ، برای اینکه سلامت مانده باشی.
از سر کار تا محلهمان دویدم، تا آنجا که نفس داشتم. ولی کارگردانی از یک جای دور مثل اینکه دستور ایست داد، جوری که صدایش تمام خان یونس را از جنبش انداخت، حتی زیر آوار هم نبودی، اما آخر پیدایت کردم ولی فقط زیر شیشه ترک برداشته.
یادت هست تولد بیست و یک سالگیام را؟ با اصرار خودت گرفتیم، آنجا هم عکاس گفت" نور" ولی بعدش نگفت حرکت.
اگر آن روز نرفته بودیم حالا چطور از زیر هزار من آوار زندهات میکردم؟
چقدر ذوق داشتی! گفتی هر سال تولدت بیاییم همین عکاسخانه، ولی دیگر تکرار نشد، تو که فراموشی گرفتی، من هم خودم را زدم به فراموشی.
چه فایده، هزار بار هم که اینها را پیش خودم تکرار کنم، هیچ چیز عوض نمیشود.
من کارگردانی هستم که بازیگر و بازیگردان، نور و دوربین و حرکت، دست خودش است ولی سالهاست نور و صدایش در آوار گذشته گیر افتاده است.
همان وقت که تو را پیدا نکردم ولی تمام عروسکهای ناپدید شدهام را گیر افتاده میان پارههای الاکلنگ و سرسره دیدم، مهدکودک بچههای بیسرپرست هم واقعیتی از صحنه آوار بود.
نور، صدا، دوربین
عروسکها بازی میکنند، قشنگ، مثل خندههای مامان با رقص انگشتهای تو به نشانه پیروزیات، فیلمنامه تمام میشود، من میمانم و سکانسی که هیچ وقت نمیخواهد با من راه بیاید، بحران این جاست که عروسکها میگویند من اورشلیم نمیشوم.
یادداشت از سروناز عباسی زاده
کد مطلب: 55472