جبهه انسان را می سازد , جنگ ما واقعا سازنده است , اینجا شفاخانه است . باید بجنگیم تا زمانی که انشاالله به پیروزی برسیم .
... یک بار در تنگه چزابه از طرف دشمن آتش ریخته می شد و ما نمی توانستیم سنگر بسازیم . حجم آتش زیاد بود. به برادران گفتیم : « بیائید دعای فرج بخوانیم . » پس از خواندن دعای فرج , آتش به طور کلی قطع شد و دیگر آنجا آتش نریختند....
باغبان گلها
سالهاي جنگ بود و قربانعلي مجروح از گلوله کينهتوزانه دشمن در بيمارستان بستري شد. يکباراز صدا و سيما براي مصاحبه به بيمارستان آمدند تا با آقاي عرب مصاحبه کنند اما قربانعلي نپذيرفت و به نوجوان کنار دستش اشاره کرد تا با او مصاحبه کنند، خبرنگار پرسيد:چرا؟ و او پاسخ داد:«کار را همين نوجوانها و بسيجيها انجام ميدهند ما هيچ کارهايم، خبرنگار به سمت تخت نوجوان رفت و سؤالاتي پرسيد:«مصاحبه تمام شد خبرنگار از نوجوان پرسيد:«آقاي عرب را ميشناسي؟» بسيجي بيتأمل پاسخ داد:«او يکي از فرماندهان لشگر است من او را به اسم ميشناسم ولي قيافه او را نديدهام خبرنگار آقاي عرب را به او نشان داد بسيجي شرمزده سر به زير افکند زيرا عرب همان فردي بود که در طول دوران درمانش بيشتر کارهاي شخصي او را انجام ميداد. عرب مردي کامل بود انساني وارسته از ماديات دنيا، هميشه بچههاي رزمنده را به نام آقاي گل صدا ميکرد گرچه براي تمام آنانکه او را ميشناختند او بهترين گل دنيا بود.
منبع:ماهنامه طراوت شماره ششم
جواب شهدا
در منطقه بودم كه خبر مجروح شدن قربانعلي را برايم آوردند. خود را به بيمارستان رساندم و چند روزي كنارش ماندم. او با وجود اينكه زخمها و جراحات عميق و زيادي در بدن داشت، لب به شكايت و ناله نميگشود. تنها چيزي كه از زبانش نميافتاد، ذكر خداوند و درود و سلام بر اهل بيت (ع) بود.
در يكي از روزها استاندار اصفهان همراه هيأتي براي عيادت از او به بيمارستان آمدند و در مورد حماسه آفرينيها و فداكاريهاي قربانعلي صحبت كردند و او را مورد تكريم و تمجيد قرار دادند. پس از رفتن آنها، ديدم كه چشمان قربانعلي پر از اشك شده و او به شدت گريه ميكند. پرسيدم: «چرا گريه ميكني؟ مگر فراموش كردي كه گريه براي بخيههايت مضر است؟» پاسخ داد: «من با چشم خود شهادت و رشادت رزمندگان را در شب عمليات ديدهام و بسياري از آنها در كنار خودم به شهادت رسيدند. كار اصلي بر دوش آنهاست آن وقت نام و افتخارش را به من ميدهند. آخر فرداي قيامت چگونه جواب شهدا را بدهم؟!»
« برادر شهید »
جهاد اكبر
اواخر سال 1363 بود كه يك روز مرا صدا كرد و گفت: «تصميم دارم از لشگر امام حسين (ع) بروم و در جاي ديگري مشغول خدمت شوم. جايي كه غريبه باشم و كسي مرا نشناسد.» علت تصميمش را پرسيدم و او پاسخ داد: «من سالها در اين لشگر بودهام و تقريباً همه مرا ميشناسند و احترام خاصي برايم قائلند. نگرانم كه مبادا از خلوص نيتم كاسته شود و براي ريا، كارها را انجام دهم نه براي رضاي خدا. اگر به جايي بروم كه غريبه و ناشناخته باشم، ديگر اين نگراني وجود ندارد.» به او پيشنهاد كردم كه با امام جمعه آبادان مشورت كند و موضوع را با ايشان درميان بگذارد تا راهنمايياش نمايد. ايشان به قربانعلي دلگرمي و اميد داده به او گفتند: «با قوت قلب و نيت پاك به كارتان ادامه دهيد كه رضاي خدا در اين است كه در لشگر خودتان باقي بمانيد، تا از تجربياتتان استفاده شود.»
راننده تاکسي
مسافري که جلو نشسته بود ميگفت: «آقا يواشتر چه خبرته مگه سر ميبري؟ هواي گرم و جادههاي ناهموار و خاکي محلات زينبيه اصفهان حس طلبکاري راننده تاکسي را دو چندان کرده بود. برو بابا دلت خوشه مگه اين روزا آدم دل و دماغ اين رو داره که تو اين خيابونا با اين مردم تو اين آهن پاره بگرده؟ والله اگر اين چندرغاز پول نبود يک دقيقه هم طاقت نميآورديم! عصباني بود موهايش را دائم توي آينه صاف ميکرد سيگارش را تند تند ميکشيد و دائم دودش را بيرون ميريخت. انگار دلش ميخواست مردم را يکي يکي خفه کند: «مردم عقل از سرشان پريده. داشتند زندگي ميکردند با هزار تومن خونه ميخريدند حالا يک کيلو گوشت... جنگ هم که قوز بالا قوز» مسافر عقبي از ماشين که پياده شد گفت: «آقاي گل! ناراحتي، مشکلي داري؟» همهي مسافرها پياده شده بودند، احساس خوبي نسبت به آن مسافر پيدا کرد، درد دلش باز شد جنگ زده بود و آواره، مسکن و مأوايي هم نداشت. مسافر دوباره سوار شد و با انگشت کوچهاي را نشاد داد به همسرش گفت: «من که منطقه ميرم شما هم برويد خانهي پدري، بنده خداها سر پناه ندارند» همسر و سه فرزندش به دقت گوش ميدادند، چارهاي نبود مگر ميشد با آن جذبه کسي روي حرفش حرف بزند عرب خانه خودش را به راننده تاکسي داد. وقتي شهيد شد همان راننده تاکسي ضجه ميزد آن هم بلند و شديد، ميگفت: تا به حال شنيده بودم اما نديده بودم ولي حالا با چشم ديدم با زبان نميشد همه چيز را گفت.
زبانش قادر به تشکر نبود به خاطر خانهاي که شهيد عرب در اختيارش گذاشته بود.
سيرت واقعي
قربانعلي به وجود امام خميني (ره) عشق ميورزيد و براي ديدار ايشان لحظهشماري ميكرد. يكبار توفيق حاصل شد و او به ديدار خصوصي حضرت امام (ره) نائل گرديد. هنگاميكه به سوي اطاق قدم برميداشت، هر آن طپش قلبش بيشتر و آتش وجودش سوزانتر ميشد. به ورودي اتاق رسيد اما ايستاد و جلو نرفت، همه همراهان از عشق او به ديدن روي امام آگاه بودند و از اين عمل قربانعلي متعجب شده بودند. «چرا داخل نميشوي؟ مگر نميخواستي ايشان را ببيني و به دست بوسيشان بروي ؟» قربانعلي سر به زير انداخت و آهسته گفت: «ميترسم امام چهره واقعي مرا ببينند و به سيرتم پي ببرند. من از سيرتم شرمسارم و نميخواهم امام ناراحت شوند ...»
منبع:كتاب عشق ميگويد
مالک اشتر
من چندین بار از زبان آقای خرازی شنیدم که لقب (مالک اشتر) را به آقای عرب می دادند و در موقعی که خبر شهادت ایشان را به حاج حسین دادم از او به نام مالک اشتر یاد کردند.
« حاج حسین رضائی برزانی »
آقای گل ...
آقای گل تکیه کلام او در صدا زدن افراد بود. به عنوان مثال یک بسیجی را که می خواست صدا بزند یا هر شخصی را که می خواست صدا بزند و اسمش را نمی دانست یا اگر هم می دانست می گفت « آقای گل ... »
« فرمانده شهید لشکر امام حسین (ع ) شهید خرازی »
یازهرا(س)
در اتاق عمل بیمارستان بعد از آنکه سینه مجروحش تحت عمل جراحی قرار گرفت پرستار اتاق عمل می گفت : او درحالت بیهوشی با دست به سینه زخمی خود می زد و حضرت زهرا(س ) را فریاد می نمود.
« برادر شهید »
خط شکن
مرحله اول « عملیات بستان » شروع شده بود. بستان به محاصره درآمده بود و نیروهای عراقی در آن شهر گیر افتاده بودند. آقای عرب دو گردان پیاده را فرماندهی می کرد. ما به عنوان نیروی اطلاعاتی هر وقت با او کار داشتیم , می باید آنقدر در خطوط مقدم زیر آتش رگبار و خمپاره می گشتیم تا کنار سنگری و یا در میان چند بسیجی او را می یافتیم و...
« حمید رئیسی »
قرآن جیبی
همیشه یک قرآن جیبی همراه داشت و روزانه چند آیه آن را تلاوت می کرد. تاکید خاصی بر ترجمه آیات داشت به همین جهت قرآنی تهیه کرده بود که متن آن ترجمه شده باشد.
« ناصر علی بابائی »