يك روز از فروردين 1337 گذشته بود كه مصطفي مثل يك شكوفه بهاري، پلكهايش را چند بار به هم زد و به دنيا سلام كرد. خانة كوچكي داشتند، پدرش كارگر، مادرش قاليباف ... درآمدشان ناچيز، ولي هر ماه جلسة روضهخواني توي همان چهار ديواري كوچك، به راه بود... مصطفي در شش سالگي، شاگرد مغازة كفاشي بود.
□
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفي تحمل نكرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت يكي از علماي اصفهان، عزمش را براي تحصيل علوم ديني، جزم كرد. اول حوزة علمية اصفهان و بعد مدرسه عمليه حقاني قم كه فقط طلابي را ميپذيرفت كه از جهت اخلاقي و علمي نمونه بودند.
□
«عشق» توي دل بعضيها يك جور ديگري ريشه ميكند. آدم ميماند توي كار بعضيها كه اين عشق ويژه را از كجا گير آوردهاند. نيرويي شگرف، همه وجود مصطفي را فرا گرفته بود. با كسي انگار وعده كرده بود كه هر سهشنبه، زمستان و تابستانش فرقي نميكرد، پياده به سمت جمكران راه ميافتاد. مصطفي بيقراري عجيبي را در خاك وجودش كاشته بود.
□
حوالي انقلاب، فرمانده سپاه ياسوج بود. در جريان مبارزه با مواد مخدر، در موقعيتي كه اشرار جاده را به روي او و يارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشين بيرون پريد و عمامهاش را برداشت و فرياد زد: «چرا معطليد، بزنيد، عمامه من كفن منه!» ... دهان به دهان اين حرف پيچيده بود.
□
هر وقت كارها را روبهراه ميكرد و برميگشت قم، دوباره يك اتفاق جديد ميافتاد. حركتهاي ضد انقلاب در كردستان و مناطق اطراف ... زمزمههاي شوم تجزيهطلبي... مصطفي دوباره ساكش را ميبست و عازم كردستان ميشد. بعضي وقتها نميدانست برود قم و درسش را بخواند يا كردستان بماند و كارها را سامان بدهد. امام خميني جوابش را داد: «شما بايد به كردستان برويد و كار كنيد.»
□
جنگ كه شروع شد. راهي جنوب شد. به همه روحيه ميداد. سلاح به دوش، سخنراني ميكرد يا مراسم دعا برگزار ميكرد. تجربة جنگ و شورشهاي كردستان هم به دردش ميخورد. در چند عمليات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظيفه ميكرد و چندين بار هم مجروح شده بود. در عمليات آزادسازي خرمشهر، با دست شكسته حضور داشت. در عمليات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.
□
فرمانده روحاني؟! ... بعضي از فرماندهان عاليرتبه كه مصطفي را نميشناختند و براي اولين بار او را در لباس روحانيت ميديدند كه وارد جلسات نظامي ميشود و به طرح و توجيه نقشهها ميپردازد، انگشت به دهان ميماندند.
با يك همسر شهيد ازدواج كرد. دو تا كارت دعوت هم براي حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود كه آنها را داخل ضريح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا ميكرد دعوتش را قبول كنند. روز عروسياش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسي من روزي است كه در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهي و به عنوان يك نيروي ساده و گمنام...
□
نهم مرداد 1362 بود. عمليات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسي ... منطقة حاجي عمران ... روحش ترديدي در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پيدا نشد. «شهيد مصطفي ردانيپور» همه عمر دلش براي خدا پر ميزد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...