حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدتقی بهلول گنابادی از موثرین در قیام مسجد گوهرشاد در گفت و گویی عنوان کرد: رضاخان بسیاری از مجروحان را که هنوز زنده بودند، همراه شهدا در گورهای دستهجمعی دفن کرد.
به بهانه کشف گور دسته جمعی در مشهد؛
روایت بانی قیام گوهرشاد از کشتار در مشهد/رضاخان بسیاری از مجروحان حادثه گوهرشاد را همراه شهدا دفن کرد
4 بهمن 1400 ساعت 19:43
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدتقی بهلول گنابادی از موثرین در قیام مسجد گوهرشاد در گفت و گویی عنوان کرد: رضاخان بسیاری از مجروحان را که هنوز زنده بودند، همراه شهدا در گورهای دستهجمعی دفن کرد.
به گزارش جهانبین نیوز به نقل از شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ چند روزی است که زمزمههای پیدا شدن گور دسته جمعی دوران رضاخان در مشهد فضای خبری را ملتهب کرده است و اخباری از این گور دسته جمعی به گوش میرسد.
برخی در فضای مجازی با انتشار این اخبار احتمال دادند که این گور دسته جمعی به پیکر شهدای قیام مسجد گوهرشاد حرم امام رضا(ع) در زمان رضاخان مربوط است که پس از واقعه گوهرشاد برای پاک کردن چهره جنایت رژیم پهلوی در مشهد به وجود آمد تا شهدای گوهرشاد به خاک سپرده شوند.
اما به بهانه انتشار خبر کشف گور دسته جمعی در مشهد به بازخوانی گفت و شنودی که سالها قبل با فقید سعید، زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ محمدتقی بهلول گنابادی درباره زمینهها و پیامدهای فاجعه خونین مسجد گوهرشاد انجام شده است پرداختیم. این مصاحبه تاریخی به بهانه کشف گور دسته جمعی در مشهد منتشر می شود.
یکی از افرادی که در فاجعه مسجد گوهرشاد نامش بر سر زبانهاست، شخص جنابعالی هستید. به نظر شما علت وقوع این حادثه چه بود؟
بسماللهالرحمنالرحیم. رضاخان قلدر به دنبال رفتارهای ضددینی خود، مسئله کشف حجاب را مطرح کرد که اعتراض همه علما و مراجع را به دنبال داشت. حضرت آیتالله حاجآقا حسین قمی تصمیم گرفت از مشهد به تهران برود و رضاخان را از این کار بازدارد، اما رضاخان ایشان را بازداشت و در باغی حبس کرد. بعد هم به مأموران خود دستور داد علمای شاخص مشهد از جمله: حاج شیخ علیاکبر نهاوندی، حاج شیخ غلامرضا طبسی، حاج شیخ مهدی واعظ و حاج شیخ عباس قمی (صاحب مفاتیحالجنان) را بازداشت کنند. بنده هم جزو کسانی بودم که حکم بازداشتم صادر شده بود. آن موقع بیش از 27 سال نداشتم و در اینگونه قضایا کاملاً بیتجربه بودم.
حادثه مسجد گوهرشاد را به عنوان کسی که در وقوع آن نقش برجستهای داشتید، تعریف بفرمایید. در آن واقعه از نزدیک چه دیدید؟
واقعیت این است که تا آن روز، چنان جمعیتی را در هیچ جا ندیده بودم! بعد از صدور دستور دستگیریام، یک روز در حرم امام رضا(ع) بودم که پلیسی در لباس شخصی پیش من آمد و گفت: «با من در اداره پلیس کار دارند و بهتر است با من بیایی». من فرار نکردم، اما از جایم هم تکان نخوردم! مردم که او را میشناختند دور ما را گرفتند و اعتراض کردند که «حق نداری در حرم کسی را دستگیر کنی و اینجا مکان امن است و اجازه نمیدهیم شیخ را ببری». کمکم تعداد مردم بیشتر شد و چند پلیس برای کمک به همکارشان آمدند. دعوا داشت بالا میگرفت و نزدیک بود بین دو گروه دعوا راه بیفتد که خدام حرم آمدند و گفتند: «بهتر است شیخ را در یکی از اتاقهای حرم نگه دارید تا رئیستان بیاید و درباره او تصمیم بگیرد». البته این ظاهر قضیه بود و در واقع آنها میخواستند مرا در اتاقی محبوس کنند تا شب که مردم پراکنده شدند، مرا به دست پلیس بدهند! برای اینکه مردم از اوضاعم خبر داشته باشند و نروند، از پشت شیشه پنجره اتاق تکان نخوردم و مأموران هر کاری کردند، عقب نرفتم!
مردم بهجای اینکه پراکنده شوند، تعدادشان بیشتر و متراکمتر شد و با خشم و غضب فریاد زدند که باید مرا آزاد کنند. بالاخره فردی با لباس پهلوی و کلاه شاپو آمد و سر مردم فریاد کشید که «شما 4 هزار نفر هم بیشتر هستید، آنوقت از چهار تا پلیس میترسید؟ به اینها حمله و شیخ را آزاد کنید». بعد هم کلاهش را به زمین کوبید و «یا حسین» گویان به طرف اتاقی که در آن بازداشت بودم آمد و مردم هم دنبالش آمدند.
پلیسها چه کردند؟
آنها از ترسشان فرار کردند! مردم مرا روی شانههایشان گذاشتند و در حالی که شعار «مرگ بر پهلوی» میدادند و صلوات میفرستادند، مرا بردند و روی منبر مسجد گوهرشاد نشاندند. در این موقع رئیس اطلاعات شهربانی آمد و اخطار داد: حرف نزنم! مردم ریختند و تا میخورد او را با مشت و لگد زدند و بعد هم یک ربع، بیست دقیقهای علیه پهلوی شعار دادند. وقتی ساکت شدند به آنها گفتم: «باید آماده جهاد باشیم و آیتالله قمی را آزاد کنیم. یا همگی در این راه شهید میشویم یا بر حکومت جابر پهلوی غلبه میکنیم. باید سنگر درست و امکانات جمعآوری کنیم. کسانی که زائر هستند بمانند، ولی مشهدیها به خانههایشان بروند و برای یک هفتهای برای خانوادههایشان آنچه را که لازم است تهیه کنند، چون این جهاد ما حداقل یک هفته طول میکشد. فردا صبح همه کسانی که قصد جهاد دارند هر سلاحی را که میتوانند تهیه کنند و به اینجا برگردند.»
برخورد مأموران با سخنان و توصیههای شما چه بود؟
آن شب کاری به ما نداشتند. معلوم بود برای مقابله با ما، باید از تهران دستور میگرفتند. ظاهراً به تهران تلگراف زده بودند که فردی به اسم بهلول در مسجد گوهرشاد تحصن به راه انداخته و علیه حکومت شوریده است. رضاخان هم دستور داده بود به اشدّ وجه با متحصنین گوهرشاد رفتار شود.
برخورد مأموران با شما و مردم از چه زمانی آغاز شد؟
فردا صبح که جمعه بود، مشغول خواندن دعای ندبه بودیم که مأموران رژیم حرم را محاصره و به ما حمله کردند! موقعی که فرمانده دستور شلیک به سمت مردم را داد، یکی از افسران خودش را کشت تا مجبور نباشد به مردم شلیک کند! سربازی هم یکی از افسران را کشت. این دو حادثه موجب شد فرمانده آنها بترسد و عقبنشینی کند. موقع عقبنشینی، مردم سه نفر از سربازان را دستگیر کردند و تفنگهای آنها را گرفتند. عدهای از سربازها هم موقع عقبنشینی، اسلحههایشان را گذاشتند و رفتند تا ما برداریم و از خودمان دفاع کنیم! بنابراین یورش اولیه مأموران رضاخان با شکست مواجه شد.
از طرف مردم چند شهید دادید؟
14 نفر. مأموران رژیم سه روز مهلت خواستند تا خواستههای ما را برآورده کنند که البته این فریبی بیش نبود و آنها میخواستند در این فرصت دوباره نیروهایشان را جمع و جور و کار ما را یکسره کنند. مردم سعی میکردند احتیاجات ما را به ما برسانند و در خیابانهای مشهد تظاهرات میکردند، نانواها برای هر وعده غذای ما، حدود 150 کیلو نان میفرستادند و بقیه هم میوه، گوشت، صابون و حتی سوزن و نخ برایمان میفرستادند.
رژیم برای اینکه اعتماد مردم را از ما سلب کند، عدهای دزد را به حرم فرستاده بود تا اموال زائران را بدزدند و بعد این کارها را به ما نسبت بدهند و موجب بدنامی ما شوند. هر کسی هم که برای شکایت به پلیس مراجعه میکرد، میگفتند: «بروید و از بهلول اموال خود را بگیرید.» آنها هم نزد من میآمدند و سعی میکردم از امکاناتی که مردم در اختیار ما قرار داده بودند، حاجت آنها را برآورده کنم، ولی وقتی دزدیها فراوان و مکرر شد، بالاخره روی منبر گفتم: «شما جیببرها به این کار عادت کردهاید، ولی این روزها به خاطر رضای خدا دست از این کار بردارید و برای ما که داریم در راه خدا مبارزه میکنیم مشکل درست نکنید. خداوند کسانی را که در این روزها از دزدی اجتناب میکنند با شهدای روز جمعه محشور فرماید!» جالب اینجاست که از آن به بعد دزدی اموال زائران قطع شد!
در یورش دوم مأموران بود که آن فاجعه هولناک رخ داد. ماجرا از چه قرار بود؟
اخباری به ما رسیده بود که مأموران رضاخان قصد دارند با تجهیزات کامل به ما حمله کنند. لشکری هم شهر مشهد را محاصره کرده بود تا مردم شهرها و روستاهای اطراف، به ما ملحق نشوند. توپ و تانکها هم به طرف صحن و مسجد گوهرشاد هدفگیری کرده بودند. سعی کردم عدهای را جلوی درهای ورودی مسجد و حرم به نگهبانی بگذارم. متأسفانه در اصلی ورودی به فردی سپرده شد که بعدها به ما خیانت کرد. ما بهرغم نابرابری عِدّه و عُدّه، چارهای جز مقاومت نداشتیم. بالاخره قبل از اذان صبح مأموران با توپ و تفنگ به ما حمله کردند. نیروهای ما با سلاح سبکی که سربازان باقی گذاشته بودند، با شعار «اللهاکبر»، «یا علی» و «یا حسین» تا پای جان مقاومت کردند.
شما چه کردید؟
هنگامی که مأموران همه جا را در تصرف خود درآورند تلاش کردم فرار کنم و به مردمی که از روستاها آمده بودند ملحق شوم. همراه با 25 نفر، از در جنوبی مسجد به طرف جنوب شهر فرار کردیم. از پشت سر صدای گلوله میآمد و گاهی گلولهها از کنار سر ما عبور میکردند.
چند نفر شهید شدند؟
با اینکه سالها از آن ماجرا میگذرد، هنوز کسی آمار دقیقی نداده است، ولی به نظر خود من حدود 300 نفر شهید و 900 نفر مجروح شدند. البته از مأموران رضاخان هم 30، 40 نفری به هلاکت رسیدند. رضاخان بسیاری از مجروحان را که هنوز زنده بودند، همراه شهدا در گورهای دستهجمعی دفن کرد. بعدها شاهدان عینی برایم نقل کردند کامیونهایی پر از افراد زخمی را از محوطه حرم جمع میکردند و در حالی که از آنها خون میچکید، به نقاط نامعلومی میبردند!
شما و همراهانتان چه کردید؟
از 25 نفری که همراهم آمدند، در تعقیب و گریزها شش نفر شهید و پنج نفر زخمی شدند. نهایتاً چهار نفر بیشتر باقی نماندند. بالاخره به کوچهای رسیدیم و دیدیم در خانهای باز و خانمی جلوی آن ایستاده است. به او گفتیم از فاجعه مسجد گوهرشاد فرار کردهایم. او سراغ بهلول را گرفت و وقتی فهمید من بهلول هستم، ما را به داخل خانهاش راه داد. او خانهاش را به زوار امام رضا(ع) اجاره میداد و از این طریق امرارمعاش میکرد. به ما گفت میتوانیم در خانه او بمانیم تا اوضا(ع) آرام شود. بعد هم برای ما لباس تمیز آورد و ما لباسهای خونآلودمان را عوض کردیم و نماز خواندیم.
فردا صبح از او خواستیم به شهر برود و کسب خبر کند. او رفت و حدود ساعت 10 صبح برگشت و گفت خونهای در و دیوار حرم را شسته و مغازهدارها را مجبور کردهاند مغازههای خود را باز کنند. همه مأموران دارند دنبال بهلول میگردند و میخواهند خانه به خانه را بازرسی کنند. دیگر ماندن در خانه آن زن را صلاح ندانستم و از همراهانم خواستم به شهر و سر خانه و زندگیشان برگردند و زندگی عادی خود را از سر بگیرند. آن زن به من کمک کرد تا به روستای «سیسآباد» بروم و از آنجا به طرف مرز افغانستان حرکت کردم. در آن زمان رهبر افغانستان فردی به اسم حبیبالله خان و مردی متدین و علاقهمند به علما بود. مطمئن بودم اگر نزد او بروم به اندازه کافی امکانات در اختیارم میگذارد که بتوانم برگردم و به مبارزه ادامه بدهم، ولی وقتی رسیدم متأسفانه حبیبالله خان با کودتا سرنگون شده و فردی شبیه به رضاخان زمام امور را به دست گرفته بود. وقتی اوضاع را اینطور دیدم، تقاضای پناهندگی کردم و آنها به این شرط پذیرفتند که زندانی باشم، چون نمیخواستند آزاد باشم که یک وقت مردم افغانستان را علیه رژیم فعلیشان تحریک کنم.
چه مدت در زندانهای افغانستان بودید؟
حدود 30 سال. اوایل رژیم افغانستان تصور میکرد که به زودی مراجع ایران برای رهاییام اقدام خواهند کرد، اما از بخت بدم آیتالله قمی از دنیا رفت و بقیه علما و مراجع هم عنایتی به وضعیتم نداشتند و پیگیر کارم نشدند. در نتیجه 30 سال در زندان ماندم.
چه شد بالاخره آزادتان کردند؟
علت اصلی تیرگی روابط پاکستان و افغانستان بود، چون رادیو پاکستان دائماً اعلام میکرد دولت افغانستان 30 سال است یک پناهنده ایرانی به نام بهلول را بیآنکه محاکمه کرده باشد به زندان انداخته است. در پی پخش این خبر، نمایندگان مجلس افغانستان نامهای به دولت نوشتند و اعتراض صریح خود را بیان کردند. بالاخره فشارهای اجتماعی و سیاسی سبب شد دستور آزادیام را بدهند و مرا مخیر کردند که بمانم و در افغانستان تدریس کنم یا به کشور دیگری بروم. من هم ترجیح دادم در آن مقطع که جمال عبدالناصر رئیسجمهور بود به مصر بروم. یک سال و نیم در مصر بودم و در رادیوی آنجا علیه امریکا، اسرائیل و ایران برنامههایی را اجرا میکردم و در الازهر هم درس میدادم. یک سال و نیم در مصر بودم که خواهرزادهام که در عراق زندگی میکرد از من خواست به آنجا بروم. در این مقطع رژیم عراق با شاه ایران مخالف بود، به همین دلیل به من اجازه دادند علیه رژیم شاه سخنرانی و سیاستهای ظالمانه او را محکوم کنم. در عراق بودم تا وقتی که رژیم عراق تصمیم به اخراج ایرانیها گرفت. تصمیم گرفتم خودم به ایران برگردم. به محض ورود به ایران مرا دستگیر کردند و به زندان بردند و نصیری چند روزی از من بازجویی کرد. در آن شرایط اعدامم برای رژیم شاه فایدهای نداشت، لذا تصمیم گرفتند از من تعهد بگیرند که دیگر هرگز گرد مسائل سیاسی و مبارزاتی نگردم.
انتهای پیام/ک
کد مطلب: 49730