شيخ عباس متولد 1936 كربلا است كه به گفته خود از 485 سال قبل خاندان آنها از ايران به كربلا مهاجرت كرده و 12 نسل پشت سر هم همگي خادم، كفشدار و كليددار حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودهاند.
خود شيخ عباس بعد از 36 سال كار بازنشسته شده و هر روز منزل كوچكش پذيراي كاروانهاي مشتاق زائران ايراني و غيره است كه به عشق شنيدن گوشهاي از خاطرات و معجزات به ديدن شيخ ميآيند.
*ديدار با خادم پير حرم
همچنين ميرحميد ميرمعصومنژاد در كتاب مسافر نگاه سرخ، خاطرات شيخ عباس حاج محمد علي الكشوان آل شيخ كليددار و خادم اقدم حرم حضرت ابوالفضل العباس(ع) را در طي چندين سفر به كربلا به رشته تحرير درآورده است.در اين كتاب آمده است: كربلا منظرهاي است با چشماندازهاي بسيار زيبا، باغستاني با گلهاي معطر، در اين چشمانداز گلهاي باغ زهرا (س) بسيارند، حضرت علي اكبر، كه شباهتي شگفت به پيامبر (ص) خدا دارد، حضرت علي اصغر (ع) كه نازدانه شهداست. حضرت قاسم (ع) كه دردانه حضرت مجتبي (ع) است، حبيب بن مظاهر كه پير برناست، حربن يزيد رياحي كه آينهدار توبهاي صادقانه است و گلهاي ديگر كه هر يك به رنگي و بويي است.
اما گل هميشه بهار عشق و جوانمردي حضرت عباس (ع) گلي ديگرست و در كنار برادر سالارش گل گلهاست، سردار گلهاست و گذر قرنها ذرهاي از زيبايي و رعنايي اين گل هميشه بهار كم نكرده است.
سهل است! كه بر كرامات گل افزوده خواهد شد، جوانمرد جوانمردان يل يلان، ساقي افشان كه دليري و فرزانگي و عشق و صفا و وفا در جريان هميشه جوانش به يگانگي ميرسند.
از اين جا به بعد، برگهاي اين سفرنامه به ياد ماه بنيهاشم (ع) معطر است، تا شرح دقايقي باشد از يك ديدار صميمانه، و از شما چه پنهان! ديدار خادمان كوي اولياء نيز صفايي دارد، چون سرشار از ذكر شيرين اولياست.
* ديدار با خادم
ما به ديدار «حاج عباس آل الشيخ» خادم پير آستان مقدس حضرت ابوالفضل (ع) ميرويم، به روز دوشنبه پنجم فروردين هزار و سيصد و هشتاد و هفت، در كربلاي معلي، ديداري لطيف و دل افزا. حاج عباس كه در دامان دايهاي ايراني پرورش يافته، با زبان فارسي به خوبي آشناست، هر چند كه لهجه عربياش را نميتواند پنهان كند.
او با روي گشاده و مهربان پذيراي مان ميشود تا گوشههايي ملموس از عشق ورزي با سالار عشق و وفا حضرت عباس (ع) را برايمان بازگويد: نياكان حاج عباس، نسل به نسل، خادمان حرم ابوالفضل (ع) بودهاند. پس از يازده نسل و گذشت 485 سال، اين ميراث پرافتخار به اوج رسيده است. حاج عباس سي و پنج سال خدمتگزار اين آستان عرشي بوده و كليد حرم، سرداب و خزانه آستانه مقدس در دست او بوده است.
اما در پي مخالفت با رژيم سفاك صدام از كار بركنار ميشود و يكي از برادرانش به زندان اعدام سپرده ميشود. خود وي را نيز پس از مصادره اموال به بغداد تبعيد ميكنند.
شيخ عباس به حضرت ابوالفضل (ع) توسل ميجويد و در پي تفضل ماه بنيهاشم (ع) بعثيان از ادامه تبعيد وي صرفنظر ميكنند و او به شهر و ديار خود بر ميگردد. او از سالهاي پربركت خدمتگزاري در آُتان مقدس حضرت ابوالفضل (ع) خاطرهها دارد و ميگويد كه در حال نوشتن آن خاطرههاست. دو سه برگ از آن خاطرهها تحفه ما زائراني استكه همچون خود آن خادم پير دل سپرده و سرسپرده خاندان نور و كرامتايم.
با اين اشارت كه كرامتهاي ياد شده در اين برگها، تنها و تنها قطرههايي است از دريا.
باشد كه گوشه چشمي به ما كنند.
*حكايت اسحاق يهودي
شيخ عباس ميگويد: در عراق مرسوم است كه شيعيان در روز اربعين خود را به شهر كربلا ميرسانند، تا در آيين سوگواري آل الله شركت كنند.
حدود 45 سال پيش در بازار بغداد كاروانسرايي بود به نام «كاروانسراي مرغي» حجرهداران آن كاروانسرا نيز يك به يك روانه كربلا شدند فقط دو حجره دار ماندند يكي فردي شيعه به نام «محمد حسين» و ديگري حجرهداري به نام «اسحاق».
محمد حسين نيز قصد كربلا ميكند براي خداحافظي نزد اسحاق مِآيد و ميگويد: «من راهي كربلايم» اسحاق ميگويد: «من هم ميآيم».
محمد حسين نگران از شناسايي اسحاق يهودي و برانگيخته شدن عواطف مردم ميگويد: تو كه يهودي هستي در آنجا كاري نداري تازه ممكن است تو را بشناسند و برانند يا حادثهاي پيش آيد.»
اسحاق ميگويد: «لباس عربي ميپوشم و با عشاير بصره همراه ميشوم، در آن صورت كسي مرا نخواهد شناخت»، گفتوگوي آ» دو به پايان ميرسد، محمد حسين راهي كربلا ميشود و روزي پس از اربعين به بغداد باز ميگردد.
شبانگاه در خواب ميبيند كه به زيارت مرقد مطهر امام حسين (ع) مشغول است. امام (ع) از حرم بيرون ميآيند. ابوالفضل (ع) علي اكبر (ع) قاسم بن حسن (ع) و حبيب بن مظاهر همراهان حضرتاند، امام از حبيب ميخواهد تا نام زائران را بنويسد، حبيب نامها را نوشته و به امام تقديم ميكند، پس امام از حضرت ابوالفضل (ع) ميخواهند كه بررسي كنند، مبادا نامي از قلم افتاده باشد.
حضرت ابوالفضل ميفرمايند: «نام فردي يهودي به نام اسحاق از قلم افتاده است».
حضرت امام حسين (ع) ميفرمايند: همان كه در سوگواري ما شركت داشت، نام ايشان را هم بنويسيد.
صبح، محمد حسين از خواب برميخيزد، شگفت زده از ماجرايي كه در رويا ديده، به حجره ميرود تا قصه را با اسحاق باز گويد. به حجره كه ميرسد، اسحاق را ميبيند كه خانوادهاش برگرد او جمعاند. پس از آن كه محمد حسن چيزي بگويد، اسحاق لب ميگشايد كه «لازم نيست شما چيزي بگوييد ان چه شما در خواب ديديد، من نيز در خواب ديدم».
در پي اين ماجرا كه نشان از عنايت ابا عبدالله دارد اسحاق يهودي نزد آيتالله العظمي( محمد علي هبه الدين) شهرستاني مرجع بزرگ زمان ميرود و ضمن تشرف به اسلام، خواستار اجازهنامهاي ميشود كه با استناد به آن رخصت يابد تا در كربلاي معلي سكونت گزيند.
اسحاق با خانوادهاش به كربلا ميآيند و در خيابان عباس (شارع عباس) ساكن ميشوند. جمعيت آنها اكنون به هفتصد تا هفتصد و پنجاه نفر ميرسد و در آن محله كوچهاي به نام آنهاست و حمام و مغازهها و خانهها.
*عرب بيابانگرد
حاح عباس خاطرهاي زيبا از گفتوگوي صميمانه عربي بيابان نشين با حضرت ابوالفضل (ع) را باز مي گويد كه قبل از حكومت صدام در زمان حكومت احمد حسين البكر اتفاق افتاده است و اضافه ميكند اين ماجرا - كه به چشم خويشتن ديدهام - از قشنگترين و به ياد ماندنيترين خاطرههاي من است: رفيقي داشتم به نام «ملا ناي» با هم خيلي محشور بوديم و نسبت به هم اخلاص و علاقهاي وافر داشتيم، خدا او را بيامرزد.
ظهر يك روز تابستاني در حرم حضرت ابوالفضل (ع) به صحبت نشسته بوديم كه عربي بيابان نشين را ديدم، پا برهنه با پيراهني كهنه و چفيه و عقالي كهنه، وارد حرم شد و به طرف ضريح مظهر رفت دست بر ضريح گذاشت و با صميميترين وصفناپذير با حضرت به گفتوگو ايستاد.
- «آقا ابوالفضل، سلام عليكم. اشلونك؟ يعني حالت چطور است؟
حالت خوبه انشاءالله؟ سالميد آقا؟
بعد با همان لحن خودماني، ادامه داد: «الحمدالله، دست شما را ميبوسم، نه نه خوبم. پدر و مادرم سلام رساندند.
آقا! خيلي خوبم.... الحمدالله دست شما بر سرمان هست. راحت هستيم.»
عرب بيابان نشين مانند كسي كه حضرت را به چشم ميبيند، با حضرت به گفتوگو مشغول بود. حيف بر ما كه نه چيزي ميبينيم و نه مي شنويم!
«آقا جان! ميداني كه من عيال و بچههايم و پدر و مادرم را در بيابان تنها گذاشتم و پيش شما آمدهآم اجازه بدهيد كه بروم».
معلوم است كه حضرت ابوالفضل (ع) به او ميفرمايند: «هنوز وقت داريد بيشتر اينجا بمانيد!»
عرب گفت: «ميداني آقا! امسال مركب سواري نداشتم، از آنجا تا اينجاپ يپاده آمدهام. پاهايم خيلي درد ميكند. يك كاري بكن كه دوباره برگردم. پاهايم را شفا بده!»
بعد يك پايش را روي ضريح گذاشت دور پاشنه پاهايش ترك خورده و مجروح بود در همان حال ميگفت: «آقا اين، اين، اينجا آقا!»
جاي جراحت را به آقا نشان ميداد و ميگفت «آقا! جانم فداي دستت!»
من و ملاناجي - حيران از اين ماجرا - شاهد بوديم كه زخمها محو شد و ترك ها جوش خورد.
عرب پاي ديگر را به طرف ضريح گرفت و گفت: «الاحسان بالاتمام» يعني نيكي را بايد به آخر رساند و تمام كرد.
پاي ديگر را هم ديديم كه خوب شد. عرب بيابان نشين با همان صميمت رو به ضريح كرد و گفت: «ابوالفضل، آقاجان، ببخش، اروح - يعني ميروم - آخر پدر و مادرم چشم انتظارند. آقا! اجازه ميدهي بروم؟»
اجازه گرفت و گفت: «فيامان الله، خداحافظ، في امان الله، في امانالله، في امانالله».
عرب بياباني كه ميرفت، ملاناجي به او سلام كرد و گفت: «قبول باشد زيارت قبول. آقا را زيارت كردي؟»
عرب گفت: بله زيارت كردم. برو زيارتش كن. برو. برو زيارتش كن!
ملاناجي با آن علم و مقاماش نميتوانست به عرب بياباني بگويد كه «نميبينم، نميتوانم ببينم».
عرب افزود: «مگر نميبيني، ابوالفضل(ع) قامتاش مانند كوه پابرجاست چرا نميبيني؟ ابوالفضل در مقابل توست، دارد تو را نگاه ميكند برو، برو زيارتش كن!
ملاناجي - همچنان حيرت زده گفت: «چشم، چشم!»