جهانبین نیوز به نقل از حرف تو: حالا چند وقتی میشه که مادرش مریضه و گوشه خونه خوابیده. شب و روزش شده پرستاری از مادر و رسیدگی به پدربزرگ و مادربزرگ و کارای خونه.پدر هم انقدر درگیر کار بیرون و مسائل خودشه که فرصتی برای کمک به دختر نداره و دختر هم توقعی از پدر نداره. داره میبینه که اونم به اندازه کافی تلاش میکنه و خسته ست. صبح به صبح باید بلند شه و پدر و برادرش رو راهی کنه برن برای محل کار و مدرسه. بعد مشغول خونه شه و مادر. حواسش به داروهای پدربزرگ و مادربزرگ باشه که بره و سر وقت بهشون بده. ناهار باید دوجور درست کنه. یکی واسه سه تا مریض خونه. یکی هم واسه خودش و پدر و برادرش. دو هفته ای هست که دانشگاه نرفته و بدجور درگیره. اصلا وقتی برای رسیدگی به کارای خودش نداره. شبا که میخواد بخوابه و با خودش تنها میشه احساس میکنه خودشو نمیشناسه. گم شده تو هیاهوی زندگی. حال بدی داره. همه اعضای خانواده ش رو دوست داره ولی احساس میکنه که دیگه نمیکشه. انقدر از خودش فاصله گرفته که طعم تلخی پیدا کرده روزهاش. حالا مامان بیمارستانه. یه پاش تو خونه ست و یه پاش بیمارستان.باید به فکر همه کس و همه چیز باشه. این بار مسئولیت خسته ش کرده. فکرش مدام درگیره. یه چیزایی به ذهنش میرسه که نمیدونه درسته یا نه. ولی به هرحال چاره ای جز مطرح کردنش با پدر نداره. شاید خوب نباشه که اینطوری انتقاد و گله گذاری کنه. اما مجبوره: _ بابا! به خدا من دوسشون دارم. همین بودنشون تو خونه به آدم دلگرمی میده. ولی من نمیتونم خوب ازشون مراقبت کنم.یه وقت یه صبح تا بعدازظهر میگذره و هیچکس نیست به این دو تا بنده خدا سر بزنه. چه فایده اون پایین تک و تنها باشن؟ حداقل میرن اونجا تو جمع هم سن و سالاشون.خیلی هم بهتر بهشون رسیدگی میشه... _ بابا جان! میدونم. ولی اونا که فقط رسیدگی نمیخوان. محبت میخوان. همین که پیش بچه و نوه هاشونن براشون خوبه. _ کدوم محبت؟ کدوم بچه؟کدوم نوه؟ هیچ کدوم ما وقت میکنیم بهشون محبت کنیم؟ مامان که اینجاست تو بیمارستان. منم که اینجا. شما و حمید هم که ...بابا جون! ما وقت نداریم حتی به خودمون محبت کنیم. چه برسه به اونا. _ این مریضی مامانت همه چی رو خراب کرد. _ نه بابا جون! مریضی پیش میاد. واسه همه هست. اونم تو زندگی های حالا. اشکال جای دیگه ست. اشکال "یه دونه بچه بودن" مامانه. اگه مامان بزرگ اینا دو تا بچه دیگه هم داشتن الان حداقل دو تا نوه دیگه هم داشتن که بهشون محبت کنن. اشکال اینه که شما وقتی میخواستید ازدواج کنید فقط به فکر این بودید که درس و کار و سربازی و خونه و ماشین و همه چی ردیف باشه بعد برید زن بگیرید. 30 سالگی وقت پدر شدنه؟ 28 سالگی وقت مادر شدنه؟فکر نکردید که این اختلاف سنی چقدر وحشتناکه؟چقدر فاصله میاره؟ بعدشم حمید بعد از 8 سال فاصله با من به دنیا اومد. اگه اون الان یه کم بزرگتر بود من انقدر تنها نبودم. اگه چهار تا نوه دیگه بودیم انقدر بار همه چی رو دوش من نبود. ببخشیدا. ولی خدا رحم کرده پدر و مادر شما بنده های خدا زود از دنیا رفتن. وگرنه دیگه کی میخواست مراقب اونا باشه. بابا جون! این زندگیه ما داریم؟ الحمدلله پول و امکانات فراوون داریم. اما کی تونستیم ازشون لذت ببریم؟ کی با هم بودیم؟ کی زندگی کردیم؟ وقتی جوون بودید به هیچکدوم اینا فکر نکردید. فقط راحتی خودتون مهم بوده انگار...لااله الاالله. به خدا خسته شدم بابا. از درس و زندگی افتادم. از شما افتادم. یه شب نمیتونم بشینم باهاتون حرف بزنم.بگیم بخندیم. این بچه، حمید هیچکسو نداره باهاش درد دل کنه. مامان اینجوری. شما و درد زانوتون اینطوری. مامان بزرگ اینا هم تو اون وضع. این آخه زندگیه ما داریم؟ الان همه همینن. هیچکس نفهمید زندگی یعنی چی و چی میخواد ازش. نه خودمونو داریم نه خانواده نه خدا. احساس غربت میکنم روی این کره خاکی. سرگردون و تنهام. همه چی ناجوره. هیچی سر جای خودش نیست. هیچ چی. قصه ی کلاس: به استاد گفته بودم میخوام درباره کنترل جمعیت چند کلمه حرف بزنم.زیاد وقت نمیگیره. قبول کرد. خودم رو آماده کرده بودم. رفتم پای تخته نوشتم:فرزند کمتر زندگی بهتر....آری یا نه؟ رومو به بچه ها کردم: این شعار رو شنیدید همه. نه؟ ـ آره به نظرتون اون روز که این شعار مطرح شد روی چه قشری از مردم تاثیر بیشتری گذاشت؟ در سکوت نگاهم کردن.ادامه دادم: یه جور دیگه میگم. ابزار تبلیغات فرهنگی چه چیزایی میتونه باشه؟ ـ فیلم ـ برنامه های تلویزیون ـ روزنامه و مطبوعات ـ خوبه. مخاطب این تبلیغات چه کسانی بودند بیشتر؟ ـ قشر مرفه جامعه ـقشر متوسط به بالا ـ درسته. تقریبا قشر متوسط به بالا که در اونها امکان "تحرک اجتماعی" بیشتر وجود داره.در مقابل روی قشر کم سواد و کم درآمد جامعه تقریبا تاثیر زیادی نداشته.نتیجه چی شد؟ ـ خب قشر بالا فرزند کمتری آوردن و قشر پایین نه. ـیعنی درواقع تغییری در تعداد فرزندانشون به وجود نیومد. ـ خب. این ینی چی؟ ...سکوت. ادامه دادم: یعنی اینکه فلان کارگر ساختمون ۸ تا بچه آورد. ولی فلان کارخونه دار یا فلان کارمند باسواد ۲تا یا یکی.خب؟ ـ خب؟ - جمعیت کشور رو چه کسانی ساختند؟ ـ قشر پایین ـ احسنت.ینی طبقه ای که عملا مصرف کننده به حساب میان جمعیتشون افزایش پیدا کرد و طبقه تولیدکننده کاهش. ینی اون پدر و مادری که میتونست بچه تحصیلکرده بزرگ کنه و بعدش هم ایجاد شغل کنه برای بچه ش و یه عده دیگه، فقط یک نفر به جمعیت اضافه کردن. یعنی یه آدم تحصیلکرده.یه آدم کارخونه دار. یه سرمایه دار.یه تولید کننده. یه کارآفرین. اما کارگر چطور؟ از اون ۸تا به نظرتون چند تاشون تونستن تحصیلات عالیه داشته باشن؟و بعد از فارغ التحصیلی کار ایجاد کنند؟چند تاشون فقط تبدیل شدن به یه مصرف کننده صرف؟ چندتاشون حتی دزد و...از کار دراومدن؟ در خوشبینانه ترین حالت وقتی که تصور کنیم پدر با عرق کارگری و کار و تلاش زیاد نون حلال آورده سر سفره و همه تلاششو برای تحصیل کردن بچه هاش کرده باشه،نهایتا هر ۸تاشون تبدیل شدن به تحصیل کرده های بیکاری که دنبال کار میگردن ولی نیست. چرا؟ چون مثل اونها زیاده و مثل اون بچه کارآفرینه کم. چون جلوی افزایش جمعیت گرفته شد. اما کدوم جمعیت؟ جمعیت کارآمد و تولیدکننده جامعه. حالا شما بگید فرزند کمتر زندگی بهتر. آری یا نه؟