۰
plusresetminus
تاریخ انتشاريکشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۶
کد مطلب : ۳۰۷۷۱
مادر شهيد منصور شفيعي در گفتگو با مشکات برين:

تمامي زندگي شهيدم معجزه بود

مادر شهيد منصور شفيعي گفت: تمامي زندگي اش معجزه بود، خاطره بود خدا را شکر مي کنم که او را براي ما نگه داشت و خود نيز امانتش را از ما گرفت.
تمامي زندگي شهيدم معجزه بود
به گزارش جهانبین نیوز؛ به نقل از مشکات برين منصور فرزند دوممان بود. وقتي که به دنيا آمد از کمر به پايين فلج بود و نمي توانست روي پاهايش بايستد. آن موقع به خاطر شغل پدرش که کارگر ذوب آهن بود، در اصفهان زندگي مي کرديم. به همين خاطر با وجود امکاناتي که بود زياد دکتر مي برديمش اما فايده اي نداشت. من هم فقط مي گفتم راضيم به رضاي خدا، هر چه خدا بخواهد همان است .

هميشه فکر و ذهنم منصور بود. با خود مي گفتم در آينده که ما پير شديم چه کسي از او مراقبت کند؟ آينده او چه خواهد شد؟
دهه آخر ماه صفر بود، خيلي ناراحت بودم، دلم شکسته بود. بچه را گذاشتم پيش باباش و رفتم مسجد سيد اصفهان، گريه کردم، زجه زدم و گفتم خدايا ما که وضع مالي مان خوب نيست، با مستأجري و سه فرزند در ديار غربت آن هم با وضعيت جسماني منصور... خدايا هر جور که صلاح است، من راضي ام به رضاي تو. اگر قرار است که باشدش شفايش بده تا فردا سر بار جامعه نشود. ما که نمي توانيم بارش را به دوش بکشيم، يکي مي خواهد بار خودمان را به دوش بکشد. با دلي شکسته و ناراحت آمدم خانه. شب شهادت امام حسن مجتبي (ع) بود که در خواب ديدم منصور را روي گهواره گذاشته ام. ناگهان سيدي آمد به خوابم و ميخ گهواره از جا کنده شد. داد زدم و گفتم ديدي منصور از گهواره اش افتاد، سيدي که به خوابم بود با دستش سه دفعه روي ميخ زد و گفت نترس، براي مدتي ميخ اش را کوفتم، نترس او نمي افتد.

فرداي آن روز که منصور را در گهواره گذاشته بودم، وقتي از اتاق رفتم بيرون و برگشتم ديدم منصور روي پاهايش ايستاده است و دستش را به نرده ها گرفته است. بدنم لرزيد، رفتم توي کوچه و فرياد زدم بياييد ببينيد منصور ايستاده است.

همسايه ها آمدند و گفتند چطور ممکن است!!! او که نمي توانست راه برود...!

دستش را گرفتم و به اتاق برديم، هنوز خوب نمي توانست راه برود. يکي از همسايه ها که خدا رحمتش کند گفت: اين کودک را نزد سيدي بزرگوار ببريم و بيمه امام حسين (ع) کنيم.

برديمش نزد يک سيد روحاني و جريان را تعريف کرديم، او گفت: الله اکبر، الله اکبر... اين کودک بيمه شده و نذر امام حسن (ع) است. براي او هر سال نذري انجام دهيد و چه بهتر که اسم او را حسن بگذاريد. ما هم از آن به بعد او را حسن صدا مي زديم.

چهار پنج روز بعد برديمش دکتر، کاملا تعجب کرده بود،  پماد و  دارو داد که به پاهايش بماليم. يک هفته اي نگذشته بود که راه افتاد و خدا مي داند که چکار مي کرد. خيلي خوشحال بوديم، مي گفتم: منصور تلافي 7 سالي را که نمي توانست راه برود را دارد در مي آورد.

يک بار هم که هنوز روي پا نايستاده بود، توي اتاق خوابيده بود. باران مي آمد گفتم: شايد سردش است، کمي بچه را آن طرف تر بردم و رويش را کشيدم، هنوز از در اتاق قديمي مان خارج نشده بودم که تکه اي از سقف قديمي اتاق کاهگلي کنده شد و دقيقاً جايي افتاد که چند لحظه پيش بچه آنجا خوابيده بود.

تمامي زندگي اش معجزه بود، خاطره بود. حتي همان شب شهادتش که هنوز خبري از او نداشتيم، خواب ديدم رفته ام به مشهد، کنار حوضي پيرمرد و پيرزني نشسته بودند. گفتم دنبال حسن آمده ام. گفتند حسن ميهمان ماست، ديگر حسن نمي آيد. همان پيرمرد گفت: برايش بخوان. گفتم من که چيزي بلد نيستم. گفت بخوان: حسنم هر چي باشد خون حسين در رگانش جاريست... يک دفعه از خواب بيدار شدم. باباش را صدا زدم و گفتم: حسن شهيد شده است...! تا صبح که نماز خوانديم.

پسرخواهرم بهروز آمد خانه مان، چشمانش قرمز بود، گفتم: بهروز چي شده؟ گفت: چيزي نشده، حاج رحيم موسوي از جبهه برگشته، مي گفت دايي حسن زخمي شده است، اگه باور نمي کني بيا تا بريم ازش بپرس. گفتم: نه حسن شهيد شده است. تو هم بخاطر اون ناراحتي. شروع کرد به گريه کردن و گفت: بله، دايي حسن شهيد شده است و آوردنش. شب مي رويم ببينيمش.

شب رفتيم بسيج که ببينيمش. از پشت سرش تير خورده بود، مي خنديد... سرش را گرفتم توي سينه ام و...

خدا را شکر مي کنم که او را براي ما نگه داشت و خود نيز امانتش را از ما گرفت. بعد از شهادتش وقتي فرماندهان و همرزمانش سردار شهيد حاج احمد کاووسي، کيامرز شاهقلي، سيد محمد ميرفروغي و... از او صحبت مي کردند؛ متوجه شديم هنوز منصور را نشناخته ايم.

شهيد منصور شفيعي در سن 18 سالگي در عمليات کربلاي 5 به فوز عظيم شهادت نائل شد.

انتهاي پيام1026ج /1020ج
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

خبرهای مارا در پیام رسان های زیر دنبال کنید

تاريخ:

پنجشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۸

ساعت:

۲۳:۳۱:۱۲

30 Jan 2020