۰
plusresetminus
تاریخ انتشاريکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۴۵
کد مطلب : ۸۲۱۱
خاطرات اسارت هوشنگ مصطفوی رزمنده چهارمحال و بختیاری

خاطرات اسارت رزمنده ای که تاب و توان را از او ربوده بودند:در مقابل توهین به قرآن به صاحب آن پناه بردم

خاطرات اسارت رزمنده ای که تاب و توان را از او ربوده بودند:در مقابل توهین به قرآن به صاحب آن پناه بردم
روایت ۸سال دفاع مقدس از زبان آزادۀ سرافراز :

انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني (ره)در بهمن ماه ۵۷ به پيروزي مي رسد .
مردم مومن سر سپردگان رژيم منحوس پهلوي و ايادي مزد بگير آمريكاي غارتگر و جهانخوار را از كشور بيرون رانده ، و منافع مادي و استعماري او را در ايران و منطقه به خطر مي اندازند . تلاش هاي آمريكا و دوستان او براي دست يابي به حكومت اسلامي و حاكمان آن بي نتيجه و ابتر مي ماند . بنا بر اين انقلاب خسارات جبران ناپذیری به منافع امريكا وادار كرده است .لذابرای جبران وبرخوردبااین پدیده ی نوظهور دست به سوي عوامل فراري رژيم طاغوت دراز كرده ، و اقدامات تخريبي را در ايران سامان مي دهند ، باز هم چيزي به دست نمي آورند . نتيجه دخالتهاي گوناگون آمريكا عكس العمل مردم و تسخير لانه جاسوسي را به دنبال داشت كه بزرگترين رسوايي غرب را رقم مي زند . مسايل قومي و قبيله اي را دامن ميزننداما با رهبري آگاهانه ی امام(ره) و هشياري علما و بزرگان اقوام اين حركت در نطفه خفه و خنثي مي گردد . حمله نظامي به طبس را شبانه سامان داده ، با لطف خداوند با طوفان شن مواجه ، كه شكست و خفت آن همچنان بر آمريكا سايه افكنده است . كودتاهاي رنگارنگ را به وسيله ايادي داخلي شكل مي دهند كه همگي توسط فرزندان تيز بين و هوشيار ملت بر ملا و كودتا چيان نيز به اعمال ننگين خود مي رسند. راه هاي تخريب و تضعيف و شكست انقلاب را يكي پس از ديگري مي پيمايند اما حاصل همه دخالتهاي آمريكا شكست خود امريكا يیها است . ناچاراً به يكي از جيره خواران مزدورخود در منطقه يعني صدام حسين متوسل مي شوند و به او ميدان مي دهند كه حالا فرصت مناسب است ايران مال تو بگيرو آزاد هستي و مانعي هم در جلوپایت نیست. ماشين كوكي غرب يعني صدام هم باد در سر داشته و بهانه و كينه نيز به دل، در ۳۱ شهريور ماه ۵۹ با ارتشي وحشي و تادندان مسلح به خاك پاك و مظلوم ايران لشكر كشي مي كند. شايد او بتواند صدمه اي وارد و تلافي شكست هاي پي يا پي ارباب خود را بگيرد. صدام مغرورانه با شاه حسين اردني اولين گلوله ها را به سمت ايران شليك و مي گويد سه روز ديگر تهران را فتح خواهم كرد . امام عارفان خميني كبير اعلان جهاد و بسيج عمومي مي دهد. شاگردان و دلباختگان مكتب حسيني اعم از زن و مرد و پير و جوان دانشجو و دانش آموز، كاسب و كارگر، شهري و روستايي در يك كلام همه و همه به فرمان امام خویش لبيك گفته و سدي آهنين در مقابل دشمن تشكيل مي دهند . آنان جانانه و تا آخرين قطره خون از كشور خود دفاع كردند. و خوابهاي دشمن را آشفته و به تعبيري واضح تر خواب را از چشمان آنان نيز گرفتند. ملت ما ۸ سال جنگيد و براي اولين بار بود كه يك وجب از خاك كشور به تصرف دشمن در نيامد و دشمن آرزوي آنرا نيز به گور برد.جنگ هشت ساله امتحان خوبي هم براي آنان كه چشم طمع داشتند فهميدند با ملتي که در مكتب امام حسين (ع) درس آموخته و هيهات من الذله شعار زندگي اوست، نمي شود طرف شد و امتحاني بود براي دوستان و مسلمانان كه فهميدند با سلاح ايمان مي توان بر تمامي قدرتهاي مادي فائق آمد اگر مي بينيم كه دشمنان لجام گسيخته از هر نوع حمله و تجاوز به ايران اسلامي عاجزند و هراسناك،وتاکنون چيزي عايدشان نشده استچیزی نیست مگردفاع جانانه ملت مادرجنگ هشت ساله ، بنابراين آزموده را آزمودن خطاست . اکنون كه در یک جنگ نابرابروباتوفیقات الهی پیروز وموفق بیرون آمدیم جادارددرتمامی لحظات عمرمان بدرگاه خداوند بخاطر آنهمه عزت و پيروزي سجده شكر گزارده و توجه همگان را به چند نكته جلب مي نمايم.

با بهره برداري كاسب كارانه و ابزاري از ارزشهاي ماندگار شهيدان و ايثار گران توسط افراد و گروههاي فرصت طلب جلوگيري كنيم.بايد اذعان داشت وفا داري مردم به آرمانها و ارزشها ، خصوصاً شهداي دفاع مقدس تا آنجا پيش رفته كه مردم براي رفع مشكلات و حوائجشان ازشهدا شفاعت و حاجت مي گيرند پس بياييم ديدگاه مردم را نسبت به شهدا و ايثارگران كه با يك قداست و حميت همراه بوده و هست، پاس بداريم . و بدانيم كه شهدا متعلق به همه ملتند و اختصاص به يك حزب و گروهي خاص ندارند.

وظيفه ما در اين برهه حساس از تاريخ سنگين تر از گذشته است از آنجائيكه دفاع مقدس ما بي نظير ترين حماسه تاريخ ايران و بشريت است بر همه واجب و تكليف است، كه آثار ماندگار شهيدان سر افراز و روحيه ايثار و از خود گذشتگي جوانان غيرتمند دوران دفاع مقدس را به نسلهاي آينده آينه وار منتقل كنيم.

به قول امام(ره)پيش كسوتان جبهه و جهاد را به حال خود رها نكرده، بلكه با جديت به وضعيت معيشي درماني اشتغال بازماندگان شهدا و ايثارگران پرداخته، و زندگي و راه و روش عزتمند آنان را سر لوحه كار و زندگي خود قرار دهيم. اكنون كه در آسایش وامنیت کامل قرار گرفته ايم بايد اذعان داشت كه حماسه هشت سال دفاع مقدس ورشادت فرزندان ايران در نوع خود بي نظير بوده و بايد نوشت و گفت كه دفاع ملت مظلوم ايران بي نظير ترين حماسه تاريخ است . ما و ملت پر افتخارمان بر آن مباهات مي كنيم و ياد همه شهيدان گلگون كفن را گرامي مي داريم.لذابااین مقدمه بخشی ازخطرات وخاطرات دوران اسات خویش رابرای ثبت درتایخ به رشته ی تحریردرآورده وتقدیم مینمایم امیداست مورد قبول حق تعالی واقع گردد.

آشنایی با جنگ"

از ابتدای مهرماه سال ۱۳۵۹ که جنگ تحمیلی شروع شد با تعقیب اخبار از طریق رادیو کم و بیش با جبهه و جنگ آشنا شدم. البته وقتی که اخبار را گوش میدادیم از نحوه و چگونگی دفاع سر در نمی آوردم و شاید بعضی اوقات بخاطر همان برداشت های کودکانه تصویری از درگیریهای محلی به ذهنمان خطور می کرد ، تا اینکه در سال ۱۳۶۰ در مقطع پنجم دبستان معلمی عزیز و دوست داشتنی و مومن به نام لطف الله نوروزیان از اهالی فرخشهر داشتیم ، ایشان ضمن تدریس دروس از چگونگی دفاع رزمندگان برایمان صحبت می کرد و از ما خواست که برای رزمندگان نامه ای بنویسیم یادم هست آن زمان نامه ای چهار صفحه ای برای رزمندگان نوشتم و خطاب به رزمندگان نوشتم که شما از کشورمان دفاع می کنید و کوچک بودن سن به ما اجازه نمی دهد،ولی ما در سنگر درس و مدرسه راه شما را ادامه خواهیم داد. آن نامه آنقدر از سر اخلاص و صدق وصفا بود که شاید هم اکنون نتوانم چنین نامه ای را به نگارش درآورم بالاخره آن معلم عزیز آنقدر زیبا سخن می گفت:که ما را شیفته جبهه و جنگ انقلاب نمود و می توان اذعان کرد که هر آنچه از آشنایی با انقلاب و دفاع مقدس داشته ودارم خمیرمایه اش از همان معلم عزیز می باشد. البته آن معلم دلسوز در همان زمان خطر انجمن حجتیه ایها را هم برایمان تشریح می کرد و می گفت: این انجمن حجتیه ایها خیلی شیطنت می کنند اما چون که ما بچه بودیم و شناختی هم نداشتیم خیلی متوجه موضوع نبودیم تا اینکه در سال ۱۳۶۱ برای ادامه درس به شهرفارسان آمدم و با حضور فعال در پایگاه های بسیج با برادرانی که از جبهه بر می گشتند آشنا و شبها پای صحبت ها وشنیدن خاطرات آنان می نشستم، و هر روز بر عشق وعلاقه مان به رزمندگان و جبهه بیشتر می شد خصوصاً وقتی شهید می آوردند و تشییع جنازه می کردند و وصیت نامه آنان قرائت می شد عشق ما به جبهه و پیمودن راه نورانی شهداء بیشتر و بیشتر می شد تا اینکه در سال ۱۳۶۴ به جبهه اعزام شدیم و در خط شلمچه و دریاچه ماهی در کنار دیگر رزمندگان به دفاع از کشور پرداختیم.

انگیزه حضور:

وقتی که جنگ شروع شد گوشه وکنار و از طریق اخبار سخنان امام خمینی (ه) را گوش می دادم آن بزرگوار مرتب حضور در نبرد را تکلیف اعلام می کردند از آنجایی که به شدت علاقمند به امام خمینی (ره) بودم و معمولاً سخنرانی های آن پیر عارف را گوش می دادم بارها وبارها می شد که با خودم می گفتم می شودروزی ما هم فرمان امام را لبیک گوییم ،می شود ما هم برای دفاع از کشور به جبهه برویم، این اما و اگرها ادامه داشت تا اینکه تعدادی از دوستان بسیجی و خوبمان در پایگاه بسیج سپاه فارسان همچون شهید عبدالصمد امیریان ، شهید سهراب نوروزی، شهید جمشید بهرامی ، شهید اسعدی در عملیاتهای خیبر و بدر به شهادت رسیدند یادم هست وقتی شهید جمشید بهرامی را تشییع می کردیم قسمتی از وصیت نامه شهید قرائت شد آنجایی که نوشته بود دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه ببینند من با دست خالی از دنیا رفتم و هیچ چیزی با خود همراه ندارم آن صحنه خیلی مرا متاثر کرد و غم از دست دادن دوستان دیگر عزم مرا جزم کرد که برای دفاع از مملکت و ادامه راه دوستان شهیدم به جبهه اعزام شوم. البته ناگفته نماند اگر آنان به فوض عظیم شهادت رسیدند فقط وفقط اخلاص آنان بود و شاید باورتان نشود هیچگاه نبود که در نمازی بایستیم وشاهداشکهای جاری شهید اسعدی نباشیم قطعاً پاداش آن همه اخلاص و فداکاری شهادت بود و بدا به حال ما که مانده ایم با کوله باری از گناه ،حسرت،فراق ودوری آن عزیزان همچنان داغی بر دلمان گذاشته است.

خواب اسارت/حدود ۲۰ تا موش دور و بر صدام را گرفته و خاک دور او می ریختند

خاطرات اسارت:هوشنگ مصطفوی

اعزام به جبهه

اولین بار در سال ۱۳۶۴ در سن ۱۸ سالگی تصمیم گرفتم به جبهه اعزام شوم به سپاه استان مراجعه و برای اعزام آماده گشتیم. هنگامیکه خواستیم اعزام شویم یکی از مسوولین آمد و به ما گفتند: که سن شما کوچک است و از اعزام شما معذوریم سه نفر بودیم آقایان یادگارشیرمردی ، سعید عسگری وبنده با اصرار فراوان توانستیم مسئول اعزام را قانع و با جمعی دیگر از همشهریان عازم جبهه جنوب شویم .اولین روزجبهه باورود به مقرتیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (ع)در دار خونین معروف به انرژی اتمی آغازشد چند ساعتی بعد از ورود بین یگانهای رزم تقسیم شدیم ما به گردان یا زهرا به فرماندهی سید کمال فاضل و جانشینی حاج غلامعلی حیدری منتقل شدیم بعد از چند روز آموزش فشرده به گروهان آقای جوادی فر منتقل و به جبهه شلمچه خط دریاچه ماهی رفتیم در آنجا مدت ۴۵ روز ماندیم و از حدودات مرزی مملکت اسلامیمان دفاع کردیم و در این مدت ۴ نفر از دوستانمان حاج داراب حیدری خداداد باقری ، قائدامینی و محمدی شیخ شبانی به شهادت رسیدند و چندین بار با سخت ترین آتش تهیه های سنگین وبی امان دشمن روبرو گشته و آن چهار عزیز از دوستانمان به شهادت رسیده وتعدادی نیز مجروح شدند، تا اینکه بعد از ۴۵ روز به عقب منتقل شدیم و به مرخصی آمدیم.

تغییر مسیر از فاو به شیخ صالح :

اسفند ماه سال ۶۶ بود از قم به شهر کرد آمدم تا به روستا بروم وسری به خانواده بزنم. وقتی وارد شهر کرد شدم کاروان رزمندگان عازم جبهه بودند از آنجائیکه پدرم هم درجبهه بودند پرس وجویی کردم متوجه شدم که در حال مرخصی است. بنابراین ما راهی جبهه واز سرکشی به منزل صرف نظر کردیم. شب دهم اسفند ماه ۶۶ با جمعی از رزمندگان راهی جبهه های جنوب شدیم صبح روز یازدهم وارد مقر لشکر قمر بنی هاشم(ع) در شوشتر شدیم پس از میل صبحانه نیروها تقسیم واحکام هر نفر را به دستش دادند وما را طی حکمی بعنوان نیروی عقیدتی گردان امام حسن (ع) که در فاوه مستقر بود معرفی وبایک وسیله به سوسنگرد اعزام تا از آن جا به فاو منتقل شوم. نزدیکی ظهر به مقر سوسنگرد رسیدم نماز را خوانده و غذای مختصری خوردیم در این حین بود راننده اتوبوس صدا زد بچه هایی که می خواهند به غرب بروند سوار شوند. از آن جای که صرفأ برای حضور در عملیات به سمت جبهه حرکت کرده بودم متوجه شدم عملیات این روز ها از سمت غرب شکل خواهد گرفت لذا از رفتن به فاو صرف نظر وراهی شیخ صالح شدم، فردای روز ۱۲ اسفند ماه به واحد عقیدتی مراجعه و۵ الی ۶ روزی در واحد عقیدتی مشغول به فعالیت های عقیدتی وتبلیغاتی بودیم از این کار راضی نبوده وقانع نمی شدم با اصرار فراوان از واحد عقیدتی به گردان رزم امام سجاد(ع) گروهان نبوت دسته چهارم انتقالی گرفتم وخود را برای عملیات آماده نمودم واین تغییر مسیر وتغییر واحد بود که در عملیات منجر به مجروحیتمان شد ودر نهایت پایم را به اسارت گشود آن هم چیزی که هیچگاه درمخیله ام نمی گنجید واین تغییر مسیر زندگی ام را برای همیشه تغییر داد هر چند دو سال ونیم در سخت ترین شرایط زندگی کردیم اما این سختی ها بود که ما را آب دید نمود و برای زندگی کردن راه و روش جدیدی به ما آموخت که اگر به اسارت در نمی آمدیم شاید هیچ وقت این بینش وسیع را نسبت به زندگی پیدا نمی کردیم.

خواب اسارت :

بعضی از حرف ها را نمی توان بیان کرد از جمله خواب هایی که می دیدیم اما باید بگویم که خواب ورویا می تواند صادق باشد سال ۶۴ ماه رمضان در پایگاه بسیج صمصامی بودیم هنوز هم به جبهه نرفته بودم ،شب در عالم خواب دیدم رفته ام جبهه و در عملیاتی کوهستانی و منطقه ای سبز وتقریباً جنگلی شرکت کرده و به اسارت عراقی ها در آمدم و از آنجا به بغداد و در حین اسارت ما را نزد صدام بردند. در عالم خواب دیدم که حدود ۲۰ تا موش دور و بر صدام را گرفته و خاک دور او می ریزند نزدیک بود که مدفون شود به خود تکانی داد وبه ما گفت: بیایید تا برویم باهم حرکت کردیم تا به پل بزرگی رسیدیم، آن لعین با گوسفندی وسط پل گیر کرد و ما هم به راحتی از پل عبور کردیم در همین حین یکی از افراد پایگاه مرا از خواب بلند کرد و گفت: موقع سحری است! پاییز همان سال عازم جبهه شدم آن هم جبهه جنوب وارد منطقه عملیاتی شلمچه شدم بامشاهده ی منطقه آنجا را باخوابم مقایسه کردم هیچ شباهتی پیدا نشدتا اینکه سال ۱۳۶۶به منطقه غرب رفتم اینجا شاخ شمیران است خواب را فراموش کرده بودم تا لحظه اسارت که قف قف عراقیها بلند شد آن خواب مثل فیلمی جلو چشمم ظاهرشد وآنجابود که به اسارت عراقیها درآمدم وقتی که در سال ۶۹ صدام جاسوس انگلیسی فرزاد رباط بازفت را دستگیر کرد سران عرب به بغداد آمدند و از صدام اعلان حمایت کردند یک لحظه به فکر آن ۲۰ تا موشی که درخواب دیده بودم افتادم و به بچه ها گفتم:موشها همین سران عرب هستند از صدام در مقابل انگلیس اعلام حمایت کردند و صدام هم باور کرد و بعد از چند روزی صدام به کویت حمله کردد. به دوستان گفتم: بچه ها صدام در کارش گیر می کند و ما آزاد می شویم این چنین هم شد.

نحوه اسارت و انتقال به عقب/در مقابل توهین به قرآن به صاحب آن پناه بردم

خاطرات اسارت آزاده سرافراز استان: هوشنگ مصطفوی

نحوه اسارت و انتقال به عقب

روز ۶۶ /۱۲/۲۳در حین عقب نشینی به شدت مجروح شدم در کمتر از یک ساعت اصابت سه گلوله به کمر وپای راستم مرا غرق در خون و زمین گیر کرد. درد گلوله ها آنقدر سخت و طاقت فرسا بود که قدرت حرکت حتی به اندازه یک وجب را از من گرفت و خون بر زمین جاری شد. نزدیکی عصر بود که پای راستم داغ شد و به هوش آمدم ناگهان دیدم که تعدادی از جنازه های دوستانم همچون شهید جمشید براتپور، شهید عزیزالله پسند آتش گرفته و می سوزند، تا اینکه آتش به پای من هم رسید، چیزی که تعجبم را برانگیخت این بود که آتش به گردن آنان که رسید خاموش شد و از اینکه نمی توانستم آتش راخاموش کنم وکاری انجام دهم زجر می کشیدم و غصه ام گرفت.

حدود ساعت ۴ یا ۵ عصر درحالیکه بر زمین افتاده بودم ناگهان صدای پایی به گوشم رسید با اندکی جابجایی عراقی ها متوجه من شدند و قف قف بالا گرفت تا اینکه اسیرمان کردند. با عربی به آنها حالی کردم که زخمی هستم دو نفر سرباز به سراغم آمدند تا مرا با خود ببرند. هنگامی که خواستند از زمین بلندم کنند خون استفراغ کردم، مرا با صورت بر زمین انداختند مجدداً بلندم کردند باز هم استفراغ ! با همان حالت رهایم نمودند و با اشاره گفتند: باید بالای تپه بیایی من هم از حال رفته و بر زمین افتادم.

آن گروه بالا رفتند بعد از چند دقیقه ای سربازی آمد خواست من را بکشد افسری از بالای تپه صدایش زد و مانع شد دستهایم را از پشت بست و همانجا رهایم کرد بعد از دقایقی افسری به نام حسین آمد دستهایم را باز کرد و گفت : من شیعه ام من را بغل کرد و بر بالای تپه منتقل کرد. شب را با ناله و درد فراوان و در آن سرما با بدنی خونی سپری کردم تا صبح شد روز ۲۴/۱۲/۱۳۶۶ افسر حسین آمد زخمهایم را پانسمان کرد و لباسی هم از خودش بر تنم پوشاند چای برایم آورد و تعارف کرد چنددقیقه ای منتظر قند شدم افسر حسین به من اشاره کرد و به عربی گفت:سکر موجود( شکر در چای موجود است) چای را با دو تکه بیسکویت خوردم بعد از ۴۸ ساعت خون ریزی بابستن زخمها و خوردن چند عدد بیسکویت و چای خوابم برد حدود نیم ساعتی در خواب بودم که ناگهان مورد ضرب و شتم دو نفر درجه دار بعثی قرار گرفته و همچون توپ فوتبال به هم پاسم می دادند.اینجا باردیگر زخمهایم باز و پانسمانها جدا و بدنم غرق در خون شد. تا اینکه بعد از حدود یک ساعت پشت شاخ شمیران منتقلم نمودند که این خودقصه ای مفصل دارد قدرت راه رفتن نداشتم یکی از آنهاسرپانگه میداشت ودیگری باضربه پابه جلو پرتم میکرد چندمتری درمیان سنگلاخها می غلطیدم تا اینکه به من می رسیدند. این کار تا شاخاخ شمیران ادامه داشت وبعد از اینکه کاملا خونی و زخمی شدم در ماشینی که پر از لوازم تعمیرگاهی بود انداخته و به عقبه منتقلم کردند.

اولین برخوردافسرعراقی:

در دومین روز اسارت وقتی سروان حسین افسر عراقی بر بالینم حاضر شد تمامی بدن و لباسهایم غرق در خون بود با سروان حسین عربی صحبت هایی رد و بدل شد. اومرتب می گفت: که من شیعه هستم و بنحوی از ما دلجویی می کرد و می گفت: الله کریم بعد از آن لیوانی چای و چند تکه بیسکویت برایم آورد و شروع کرد به کندن لباسهایم بعد از اینکه لباسها را پاره کرد و از بدنم جدا نمود بعد از حدود ۲۴ ساعت زخمهایم را پانسمان نمود و خون ریزی بندآمد و از کیف خودش یک دست لباس سبز عراقی به تنم پوشاند. اینجا بود که خونریزی کنترل و ناگهان خوابم برد در همین حین دو سرباز مأمور انتقالم به عقبه نیروهای عراقی شدند و به پشت شاخ شمیران منتقل نمودند و تا روز پنجم که وارد بغداد شدیم هر سرباز و یا افسر عراقی به من می رسید برای پوشیدن این لباسها کتک مفصلی می زد و مرتب می گفتند تو عراقی کشته اید و لباسهایش را به تن کرده اید تا می خواستم ثابت کنم که افسر خودتان این لباس را به من پوشانده و من مجروح بودم مفصل کتک را نوش جان می کردم، تا اینکه در مرکز استخبارات با پوشاندن یک دیشداشه عربی از دست این لباس نجات یافته ونفسی راحت کشیدم.

توهین به قرآن :

دومین روزاسارت وقتی سربازان عراقی من را از خط مقدم خود به عقب منتقل می کردند به هر سنگری که می رسیدم سربازان عراقی هر کدام برخوردی با من داشتند تا اینکه به سنگرهایی معروف مجیدها رسیدم سربازی آمد و من را تفتیش کرد یک جلد قرآن در جیب من بود آن را بیرون کشید یک لحظه دیدم با عصبانیت تمام و با بی حرمتی قرآن را به بیابان پرت کرد آنجا به خودم لرزیدم و از این هتک حرمت به صاحب آن پناه بردم.
تیتر: وقتی که خود را نشناختم؟!/نقشه عملیات و اولین سیلی

خاطرات آزاده سرافراز استان چهارمحال و بختیاری، هوشنگ مصطفوی

وقتی که خود را نشناختم؟!


وقتی که از شاخ شمیران به سمت دربندی خان در حال حرکت بودم به مسجدی رسیدم از سربازان عراقی خواستم تا نمازم را بخوانم ازماشین پیاده ام کردند، بصورت دراز کش نماز ظهر و عصر را خواندم ،مجدداً سوار بر جیپی شدم و به سمت دربندی خان حرکت کردیم. وسط راه سرم را بالا گرفتم دیدم یک نفر با کله ای خونین موهای به هم ریخته و بد ترکیب در آیینه ماشین پیدا شد به سمت چپ نگاه کردم دیدم سرباز عراقی است پشت سرمان هم کسی نبود همین که بر گشتم دیدم آن تصویربه هم ریخته خودم هستم یک آن خنده ام گرفت و گفتم خدایا شکر بلایی به سرم آمده که خودم را هم نمی شناسم.

نقشه عملیاتی واولین سیلی :

پس از آنکه به اسارت در آمدم همه ما را به شهر دربندی خان منتقل کردند بازجوها به سراغمان آمدند سؤالات گوناگون مطرح وجواب می خواستند ما از همان جا خودمان را آماده کردیم که باید از ابتدا تا انتها حرفمان یکی باشد و الا کلایمان بر باد می رود. در اولین یا دومین بازجویی بود نقشه عملیاتی آورده و جلومان پهن کردند از ما خواستند که مسیر حرکت را و نقطه ای که قصد تصرف داشتیم را توضیح دهیم ما هم خودمان را به بی اطلاعی زدیم و از همان جایی که بازجویی می شدم دست گذاشتم و گفتم: از اینجا حمله را شروع و نقطه آغازین را نشانه رفتم و گفتم می خواستیم آنجا را بگیریم ناگهان سیلی محکمی به گوشم اصابت کرد وفریاد زد، کذب کذب من با آرامش گفتم: جناب من که فرمانده نیستم نقشه ای در کار نبود پس از تأملی به دنبال سؤالات دیگر رفت و از خیر نقشه گذشت و ما هم نفسی تازه کردیم.

ورود به دربندیخان:

عصر روز ۲۴ اسفند وارد شهر دربندیخان و در پادگانی از قوات منصور در یک اطاقک حبس شدم تا نیمه های شب از ما بازجویی کردند و چندبار مورد کتک کاری قرار دادند تا اینکه یک نفر مترجم آمد و به ما گفت: که من هم وطن شما هستم از او پرسیدم بچه کجایی؟ گفت آبادان اوایل جنگ به برادران عراقی پیوستم از دیدن آن خائن حالم به هم خورد و او را لعن و نفرین کردم بعد از چند بازجویی به اتاقکی که پنج نفر ازبچه های ایلام درآنجا بود منتقل شدم تا صبح با هم بودیم.

صبح روز۲۵/۱۲/۶۶ بعد از بازجویی به اتفاق ۵ نفر دیگر از لشکر یازده ایلام پس از خوردن دولقمه ای صبحانه دست و چشم بسته بر ماشینی سوار و راهی پادگان هوا نیروز سلیمانیه شدیم در طویله ای وسط پادگان محبوسمان کردند و دو نفر نگهبان برایمان گذاشتند. سرما همچنان آزارمان می داد گرسنگی امانمان را گرفته بود در اینجا به دوازده نفر رسیدیم یکی از نگهبانان متوجه گرسنگی مان شد جیره غذایی خود را بین دوازده نفر ما تقسیم کرد و چراغی که برای خودش بود را برایمان آورد تا سر و کله افسر نگهبان پیدا می شد چراغ را می برد بیرون و مرتب از افسران بعثی اعلان انزجار و شکایت می کرد .

۲۶/۱۲/۶۶ بعدازبازجویی اول فیلم برداری کردند بعد چشمهایمان را بستند و درکناردیواری نگهداشتندی کی از هم استانیها که با هم اسیر شده بودیم به عربی مسلط بود گفت: بچه ها یکی از افسران عراقی دستور اعدام همه ما را صادر کرده می خواهند اعدام مان کنند ما را کنار دیوار به صف کردند، ما هم شهادتین را جاری کردیم منتظر شلیک بودیم عراقی ها بین شان نزاعی درگرفت و روی کشتن یا ماندن ما با هم به مشاجره پرداختند یکی از آنان مانع این کار شد و بالاخره بی خیال ازکشتن ماشدند.

روز۲۷/۱۲/۶۶از پادگان هوا نیروز به سمت شهر سلمانیه حرکت و در پادگانی اطراف سلیمانیه و در اتاق خواب سربازان مارا حبس کردند. هر کدام از ما را دست و چشم بسته به تخت یکی از سربازان عراقی بستند تا فردای آن روز مورد کتک کاری آن سربازان واقع شدیم، در همانجا بود که صدای پیروزی رزمندگان را از رادیو ایران که در اتاق بغل دستی ما گوش می دادند شنیدیم که شهر حلبچه آزاد شد و فرماندار آن شهر و استاندار سلیمانیه به هلاکت رسیدند.

روز۲۸/۱۲/۶۶تعدادی به جمع مان اضافه وبه ۱۵ نفر رسیدیم بعد خوردن مختصری صبحانه به شهر بغداد منتقل شدیم. اکثربچه ها زخمی بودند یک پا یا دوپا قطع، بدنها زخمی، دست ها و چشم ها بسته وسط ماشین رها و با آخرین سرعت حرکت می کردند، یک آن ترمز می گرفت همه روی هم می ریختیم، آه وناله همه بلند و زخم هایمان باز می شد خلاصه به هر نحوی بود بعد از چهار ساعت و با تحمل سختیهای فراوان وارد بغداد و در اتاقهای کوچک پر از شپش در مرکز استخبارات گرفتار شدیم. باز جویی های وحشتناک کمبود آب، دارو، غذا همه و همه دست به دست هم داده و جهنمی واقعی برایمان به وجود آوردند که با هیچ توصیفی قابل بیان نیست.



تیتر: شپش در اسارت/در ورودی اردوگاه یازده تکریت حدود هشت نفر شهید شدند

خاطرات آزاده سرافراز استان چهارمحال و بختیاری، هوشنگ مصطفوی

شپش در اسارت

Read More
نظافت امری فطری وخدادادی است وانسانها در آن کوشا و برانجام آن در هر کجا که باشند اصرار دارند اسارت وحبس وزندان معمولاً از محدود جاهایی هستند که افراد در بند از امرنظافت کم بهره یا به عبارتی بی بهره اند.ابتدای اسارت اکثر بچه ها یا مجروح بودند یا اینکه بر اثر ضرب وشتم دشمنان بعثی مجروح می شدند و تا یکی دوماه اول از هرنوع امکانات رفاهی وبهداشتی محروم بودیم. بنابراین جایی که نظافت و آب وطهارت نباشد بیماریهای مسری وشپش زدگی بصورت فراگیر همه را می گیرد اولین روزی که به مرکز استخبارات منتقل گشتیم حدود چهل نفر دریک اتاق کوچک حبس شدیم آن قدر در آنجا ماندیم و در مضیقه آب ونظافت قرار گرفتیم که سر وپای ما را شپش گرفت به هیچ وجه قابل کنترل ودفع آن نبودیم انگار تولیدی شپش راه اندازی کرده اند این مصیبت حدود دو هفته طول کشید تا به پادگان الرشیدمنتقل شدیم وبعدازحدوددوماه به اردوگاه تکریت ۱۱رفتیمو آنچه بر تن داشته سوزاندیم وسر وکله را تراشیده تا از دست شپش ها نجات یافتیم .

استخبارات (حسن غول):

اولین روز ورود هر اسیر ایرانی به بغداد بالاجبار در مرکزی در شهر بغداد به نام استخبارات زندانی می شد. محلی وحشتناک باشکنجه هایی غیر قابل تحمل، محلی که هیچگونه امکانی برای استراحت و بهداشت نبود، حتی دستشویی هم نبود. زخمی، سالم روی هم ریخته یک اتاق۱۵ الی ۲۰ متری بالغ بر ۵۰ نفری در آن حبس بودیم در میان نگهبانان افسری قوی هیکل و درشت اندام بود به نام حسن آنقدر بدترکیب وچاق وچله بود که بچه ها او را حسن غول نامیدند خلاصه دو الی سه هفته ای همه را در آن اتاق های تنگ و تاریک و غیر بهداشتی نگهداری و آن غول بیابان مفصلاً با کابل و شک الکتریکی پذیرایی می کرد و پس از بازجوییهای متعدد اسراء را به پادگان الرشید منتقل نمودند.

انتقال به اردوگاه تکریت :

وقتی از خط مقدم ما را به بغداد منتقل کردند بیش از یک ماه ونیم در مرکز استخبارات و پادگان الرشید حبس و مورد بازجوی قرار گرفتیم در این مدت با بدترین وضعیت بهداشتی درمانی و غذایی روبرو بودیم خصوصاً مرکز استخبارات که اکثر مواقع زیر دست وپا دستشویی می کردیم تا ایکه در اردیبهشت ماه ۶۷ آماده حرکت به سوی اردوگاه شدیم سوار بر اتوبوس کردند قبل از اینکه اتوبوس حرکت کند با زرورق سیگار و باند چشم هایمان را بستند بعد دستهایمان را از پشت بسته و حرکت دادند تا اینکه بعد از چهار ساعت طی مسافت از بغداد به اردوگاه تکریت وارد شدیم که پذیرایی روز ورود خود قصه مفصلی دارد .



ورودی اردوگاه:



سال ۶۷ پس از یک ماه واندی حبس ومحاکمه در سلولهای انفرادی پادگان الرشید وسلولهای معروف به حسن غول به اردوگاه تکریت یازده منتقل شدیم. از طرفی خوشحال بخاطر این که خیال می کردیم شاید حالا که به اردوگاه می رویم ضرب وشتم وشکنجه هاهم به پایان می رسد وشاید صلیب سرخ بیاید وما را تحویل بگیرد و راحت تر باشیم غافل از اینکه مصیبت ها از اینجا شروع می شود عصر بود که از بغداد به تکریت رسیدیم درب های اردوگاه باز شد ستونی از سربازان عراقی ایستاده و منتظر ورودمان بودند کابل سیم خاردار، باطوم و تخته از وسایل شکنجه بودند که در دستانشان برق می زد تونل وحشت را تشکیل دادند سربازی که از بغداد ما را همراهی می کرد یکی یکی پس گردنمان را می گرفت و به پایین می انداخت دیگر سربازان که آماده پذیرایی بودند مستانه به کتک کاری می پرداختند آخر تونل با دستها وپاهایی شکسته، چشمهای کور، بدنها زخمی و خون آلود بیرون می شدیم. خلاصه اینکه ورود به اردوگاه روز وحشتناکی بود و گفتن و نوشتن نمی تواند آن همه مصیبت را بیان کند شاید باور آن هم سخت و دشوار باشد شاید خواننده گان بگویند اسراء ما افسانه سرایی می کنند افسانه سرایی نیست واقعیت و حقیقت است واقعیتی تلخ و دردناک که نیاز به تبین بیشتر دارد ورودی اردوگاه یازده تکریت حدود هشت شهید داشت، خدایشان رحمت کند.



تیتر: کانال مرگ/هرچه بیشتر تنبیه و شکنجه می شوید به آرمانهایتان پایبندتر می شوید

خاطرات آزاده سرافراز استان چهارمحال و بختیاری، هوشنگ مصطفوی

کانال مرگ :



به گزارش مشکات برین بام ایران:

شاید خبرها ونقل قولهایی از کانال مرگ شنیده و فیلمهایی که به همین مناسبت ساخته اند نیز دیده اید شاید بعد از این همه نقل وقول باز هم باورتان نشود که این حرفها صحت داشته باشند، کانال مرگ زمانی اتفاق می افتاد که اسرا وارد اردوگاه می شدند. عراقیها می خواستند گربه را دم حجله بکشند اولین روزی که وارد اردوگاه شدیم چشممان به سربازان عراقی افتاد که به صورت فشرده ومارپیچ ایستاده بودند یکی از آنهاکه ازبغداد همراهمان بود ورودی اتوبوس ایستاد یکی یکی ما را به وسط آنها به پایین می انداخت عده ای با چوب عده ای با سیم خاردار بعضی باتخته عده ای با میلگرد و گروهی با مشت ولگدبه جان مان افتادند. آن روزکمتر کسی قدرت داشت خود را از این تونل پیچ واپیچ و مرگبار نجات دهد. با هزاران مشقت و با جسمی زخمی و استخوانهایی شکسته خود را به وسط رسانده ونعش بر زمین می شدیم، آنقدر وحشتناک بود که اردوگاه تکریت ۱۱ شب اول هفت الی هشت نفر شهید و عده ای هم دچار ضربه مغزی و دریک کلام همه زخمی وبابدنی خونین وارد اردوگاه شدیم.

اتحاد و یکپارچگی:

اصولاً رمز موفقیت یک جامعه به عوامل گوناگونی بستگی دارد از جمله مهمترین آنان اتحاد و یکپارچگی آن جامعه می باشد عامل دیگر رهبریت آن جامعه است که خوشبختانه ما در اسارت از هردوی این موهبت برخوردار بودیم. دشمن به طرق مختلف سعی می کرد ما را از این دو اصل دور کند اما بچه ها سعی وافرد اشته که اتحاد و یکپارچگی خود را حفظ کنند و برای این مهم سعی می شد رهبریت قوی و با نفوذی مشخص، تا همه بتوانند در انجام امور روزانه و تصمیم گیری ها با او مشورت کرده تا در ادامه راه و نحوه مقاومت دچار مشکل نشویم خدا را شکر وجود نیروهای تحصیل کرده حوزوی و دانشگاهی و افسران بصیر و آگاه باعث شد که هرگونه حیله و نیرنگ دشمن برای ضربه زدن به صفوف متحد بچه ها در هم بشکند و دشمن در انجام مأموریت تفرقه افکنانه خود ناکام بماند. آنقدر بچه ها با هم صمیمی بودند که اگر کسی در جلوی عراقی ها بلند می شد و موضع گیری می کرد همگی به حمایت از آن بلند می شدند و با تمام قدرت به مقابله با آنان می پرداختند، تا جایی که بارها و بارها عراقی ها به عجز و ناتوانی خود اعتراف کردند و می گفتند ما هرچه شما را تنبیه و شکنجه می کنیم باز هم به آرمانهایتان پایبندتر می شوید جالب اینکه روحیه اخوت و برادری بین بچه ها موج می زد و آثار آن در رسیدگی به درد دل همدیگر مشخص و این مهم از افتخارات همه بود، به نحوی که اگر کسی مریض می شد همه سعی می کردن در درمان آن سهمی داشته باشند همه به عیادت آن می رفتند دلجویی می دادند و واقعاً اعمال خود را به قصد قربت و بهره مندی از ثواب دنیا و آخرت انجام می دادند.

mostafavi-hoshang۵

مرجع : گفتگو از مشکات برین بام ایران
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

خبرهای مارا در پیام رسان های زیر دنبال کنید

تاريخ:

شنبه ۷ دی ۱۳۹۸

ساعت:

۱۹:۱۴:۴۳

28 Dec 2019