کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

گزارشی از وضع اسفبار کار در جامعه ما

5 خرداد 1394 ساعت 10:22

علی ۳ ساله که با دختر خاله اش عقد کرده اما به خاطر همین بحث کار هنوز نتونسته مقدمات عروسی رو فراهم کنه. حتی یکی دو بار هم تا پای جدایی پیش رفتند...


به گزارش جهانبین نیوز، معضل بیکاری در جامعه امروز ما بحث ناشناخته و ناگفته ای نیست که برای ورود به آن نیاز به توضیح و تفصیل داشته باشیم. متن حاضر گزارشی است توصیفی از آنچه که در خصوص بحث کار و بیکاری در جامعه ما در حال رخ دادن است:

معضل، مشکل، مسئله، ایراد یا اشکال؟ و یا هرآنچه که شما اسم آن را می گذارید!

بیکاری را می گویم!

نمیدانم شما دوست عزیز که این چند خط را با نگارنده همراهی میکنید، چقدر درگیر بیکاری و مسائل آن هستید.

اما پیشنهاد میکنم که همراه ما گشت و گذاری هرچند کوتاه البته به صورت مکتوب در سطح شهر داشته باشید.

همینطور که قدم زنان در شهر حرکت می کردم ذهن مشوش خودم را تا حدودی متمرکز کردم تا بهتر و موثرتر درباره موضوع گزارشم فکر کنم.

مسیرهایی را برای حرکت انتخاب کرده بودم که محل تجمع افراد بیکار در شهر است.

یک میدان بزرگ در شهر که اگر اشتباه نکنم بزرگترین میدان شهر است.

ساعت تلفن همراه خودم رو نگاه کردم اگر درست باشد ۶:۵۰ صبح یک روز سرد زمستانیست!

۴-۵ نفری دوروبر میدان با آتشی خود را گرم نگه داشته بودند به نظر نمی رسید که منتظر سرویس برای رفتن به سر کار باشند.

منم که شدیدا احسای سرما می کردم به جمع انها نزدیک شدم.

با یک احوالپرسی ساده و خیلی سرد سهمی از گرمای آتش را به من هم دادند.

چند دقیقه ای گذشت و الان ساعت ۷:۰۵ است.

الان دیگر جمع مان بیشتر از ده نفر شده و دورو برآتش جا برای همه کم است.

آرام آرام خودم رو عقب کشیدم تا یک نفر دیگر بتواند از گرمای آتش که الان جانی ندارد استفاده کند.

از نوع حرف زدن حضار با هم میتوان فهمید که اکثرا با همدیگر آشنا هستند و خیلی وقت است که وعده دیدارشان هر روز صبح زود حوالی ساعت ۷ صبح در همین مکان است.

کم کمک به ساعت ۷:۲۰ دقیقه صبح رسیده بودیم و خورشید به /ارامی داشت بالا می آمد و جمع مان که به ۲۰ نفر رسیده بود از کنارهای آتشی که خاکستری بیش از آن باقی نمانده بود پراکنده شده بودند و در جمع های ۲ تا ۵ نفره و در حالی که دستهای معمولا پینه بسته خود را به یکدیگر مالش میدادند حرف می زدند.

من هم که باید این گزراش را به تحریریه هفته نامه می رساندم خودم را به جمعی از آنها که به نظر تحصیل کرده تر بودند نزدیک کردم و دستی به عنوان آشنایی دراز کردم و با یک سلام به آنها پیوستم.

بازکردن صحبت با جمعی که یک ساعتی است در سرمای صبح یک روز زمستانی منتظر یک ماشین مشخصا باری! هستند خیلی سخت است.

به هر سختی بود شروع کردم . اسمت چیه اخوی ؟

علی هستم کوچیکت داداش.

چقدر سرده هوا !

مثل اینه که روز اولته داداشا!

آره علی جان روز اولمه

هنوز با علی گرمه صحبت نشده بودم که یک ماشین پیکان بار جلوی پای ما ترمز کرد

همه بچه ها سرشونو نزدیک پنجره کردند

آقای راننده گفت یک ماشین شن دارم واسه طبقه سوم میخوام ببرم بالابرم ندارم چند میگیرین بیایین ؟

علی گفت نفری ۷۰ دونفریم میاییم! حسن گفت نرخش همینه حاجی جان

زیاده نمیخوام! ( با سرعت دور شد)

برگشتیم سرجای خودمون و حالا که با حسن هم آشنا شده بودم بهش گفتم چند سالته دوسته من؟

۲۶ سالمه

متاهلی؟

آره با یک بچه تو راه!

درس رو چیکار کردی؟

مثلا مهندسم

مهندس چی؟

عمران

دولتی یا آزاد؟

به نظرت پول دانشگاه آزاد داشتم؟ دولتی خوندم خیر سرم

پس چرا اینجایی؟

خودت چرا اینجایی؟

چون بیکارم

علی جان شما چی؟

چندسالته ؟ درس رو به کجا رسوندی؟

ای بابا دلت خوشه ها شما فکر کن ۳۰ سال فوق گرفتم ریاضی خوندم

یک مکثی کردم و تو دلم گفتم آره راست میگه خیلی دلم خوشه

.......................................

ساعت نزدیک ۸ شده بود و با حسن و علی از همه چیز حرف زدیم . سیاست و اقتصاد و فرهنگ و کار و ...

از گرونی و اختلاس و فرار مالیاتی و دزدی و ... دلشون پر بود. حق هم داشتند. علی ۳ ساله که با دختر خاله اش عقد کرده بود اما به خاطر همین بحث کار هنوز نتونسته بود مقدمات عروسی رو فراهم کنه .

حتی یکی دوبار هم تا پای جدایی پیش رفته بودند.

خیلی دوست داشتم بیشتر با علی و حسن آشنا بشم اما دیگه وقت این اجازه را بهم نمی داد چون سردبیر تحریریه منتظر همین گزارش بود برای بستن هفته نامه و چند باری هم تماس گرفته بود .

برخلاف سلام ابتدایی با گرمی با علی و حسن خداحافظی کردم و کم کم از میدانی که پر بود از مردان و پسران پیر و جوانی که هنوز منتظر یک ماشین باری بودند دور شدم.

" سعید اسماعیلی "

انتهای خبر/۱۰۲۴ج




کد مطلب: 22655

آدرس مطلب :
https://www.jahanbinnews.ir/report/22655/گزارشی-وضع-اسفبار-کار-جامعه

جهان بین
  https://www.jahanbinnews.ir